Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و هشتم ـ شماره ۳۵۲ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪1818‬‬
                                                                                                                                                                                                             ‫جمعه ‪ ۱3‬تا ‪ ۱۹‬اسفندماه‪۱۴۰۰‬خورشیدی‬

‫توده را غیر قانونی اعلام کردند و‬                        ‫باستانی پاریزی در باشگاه هشتاد سالگان‬                                                                                                               ‫‪ ...‬آری‪ ،‬من با شعر شروع کردم‪ ،‬و‬
‫مخالفین را ـ مثل مرحوم آیتالله‬                                                                                                                                                                              ‫ظاهراً علاقه به طبیعت موجب این‬
‫کاشانی ـ دستگیر کردند و مجلس‬            ‫شبی که شعر من با صدای بنان از رادیو پخش‬                                                                                                                             ‫امر بوده ـ بهدلیل این که خشکسالی‬
‫مؤسسان برای تغییر قانون اساسی‬           ‫شد اتفاق ًا ما برق نداشتیم و برنامه را نشنیدم!‬                                                                                                                      ‫کوهستان پاریز و کمآب شدن چشمهها‬
‫تشکیل دادند ـ و البته هیچ روزنامهای‬                                                                                                                                                                         ‫و خشک شدن پونهها و گلپرها و‬
‫حاضر نشد آن را چاپ کند ـ تا شعر را‬                                                                                        ‫دکتر محمدابراهیم باستانی پاریزی‬                                                   ‫مهاجرت پرندگان مثل کبک و تیهو و‬
‫پیشمرحومحسنمعاصرکرمانیمدیر‬                                                                                                ‫به باشگاه هشتادسالگان پیوست‪ .‬در‬                                                   ‫فاخته‪ ،‬در کوهستان با صفای خودمان‬
‫روزنامه ملت ایران بردم‪ .‬دید و لبخندی‬                                                                                      ‫فرانسه‪ ،‬هر کس به عضویت آکادمی‬                                                     ‫ـ بهعلت کمبود باران‪ ،‬و پناه بردن‬
                                                                                                                          ‫پذیرفته میشود بههنگام پوشیدن‬                                                      ‫کودکان ـ خصوصاً دختران ـ به سر‬
                      ‫زد و گفت‪:‬‬                                                                                           ‫لباس زردوزیشدۀ آکادمیسینها‬                                                        ‫قبرها ـ خصوصاً خاک سید‪ ،‬و آب بر گور‬
‫ـ بهخاطر این که همشهری هستی‬                                                                                               ‫علیالرسم‪ ،‬یک خطابۀ ورودی ایراد‬                                                    ‫مردگان ریختن به امید نزول باران‪ ،‬مرا‬
‫آن را چاپ میکنم‪ .‬امیدوارم کسی ایراد‬                                                                                       ‫میکند‪ .‬استاد باستانی نیز با نوشتن‬                                                 ‫هم که بچهای ده دوازده ساله بودم وادار‬
‫نگیرد‪ ،‬و البته کسی هم ایرادی نگرفت‪.‬‬                                                                                       ‫مقالۀ مبسوطی مشتمل بر خاطرات‬                                                      ‫به گفتن شعر کرد که اولین شعرم بود‪:‬‬
‫اما همه این حرفها‪ ،‬مانع آن نبود‬                                                                                           ‫ادبی و فرهنگی خود‪ ،‬از دوران کودکی‬
‫که این محصل یک لاقبا که با یک‬                                                                                             ‫و نوجوانی تا امروز که هشتمین دهه‬                                                  ‫بیا ا ی بر ف و با ر ا ن خد ا و ند‬
‫کت کهنه خریداری شده از لباسهای‬                                                                                            ‫عمر را پشت سر مینهد‪ ،‬آئین ورود‬                                                    ‫که تا خلق جهان باشند خرسند‪...‬‬
‫سربازان کشته شدۀ جنگهای آلمان‬                                                                                             ‫به باشگاه هشتادسالگان را بهجای‬                                                    ‫بیا تا کشت و ر ز ا ن شا د با شند‬
‫و روس و انگلیس و آمریکا ـ که به‬                                                                                                                                                                             ‫ز هر بند غمی آ ز ا د با شند ‪. . .‬‬
‫تهران میآوردند ـ و میفروختند‪،‬‬                                                                                                                     ‫آورده است‪.‬‬
‫آری‪ ،‬این محصل یک لاقبا‪ ،‬در همان‬                                                                                           ‫این مقاله در ویژهنامۀ بخارا ـ‬                                                     ‫یک غلط املائی هم در آن داشتهام‪:‬‬
‫زمستان سرد ‪ ۱32۷‬ش‪ ۱۹۴۹/‬م‪ .‬که‬                                                                                              ‫مجلۀ ادبی و فرهنگی چاپ تهران‬                                                                       ‫بیا تا آبها از کوه آید‬
‫برفی سنگین آمد و تهران یخ بست و‬                                                                                           ‫ـ بهمناسبت هشتادمین سال تولد‬
‫حوضهای تهران بیشتر شکست ـ آخر‬                                                                                             ‫استاد انتشار یافته است‪ .‬بخشی‬                                                                   ‫ولو طوفان قوم نوح آید‪...‬‬
‫آن روزها هنوز تهران لولهکشی نشده‬                                                                                          ‫از رسالۀ ورودیۀ استاد باستانی به‬
‫بود‪ .‬آری‪ ،‬همین محصل یک لا قبا‪،‬‬                                                                                            ‫باشگاه هشتادسالگان را که صرفنظر‬                                                   ‫یعنی کوه و نوح را با هم قافیه‬
‫این دوبیتی را هم بگوید و نه تنها آن‬                                                                                       ‫از گزارش احوال و ایام‪ ،‬مانند اکثر‬                                                 ‫کرده بودم ـ نه این که املای نوح‬
‫را در انجمن ادبی مرحوم مورخالدوله‬                                                                                         ‫نوشتههای وی حاوی نکتههای پندآمیز‬                                                  ‫را نمیدانستم‪ .‬ظاهراً مثل بعضی از‬
‫سپهر بخواند بلکه آن را در توفیق هم‬                                                                                        ‫و تأملات هوشمندانه است در چند‬                                                     ‫نوگویان امروز تصور میکردهام که‬
                                                                                                                                                                                                            ‫املاء حروف عربی و فارسی قید نیست‬
                       ‫چاپ کند‪:‬‬                                                                                                              ‫شماره میخوانید‪.‬‬                                                ‫ـ بعدها فهمیدم که ایرج میرزا هم در‬

         ‫بتا برف آمد و‪ ،‬سرمای دیماه‬     ‫بهتقلید سعدی در مدح انکیانو‪ ،‬با‬          ‫سبک میکند ـ پس در مقام اعتراف‬            ‫بیضه مرغ دارد و صد نعره میزند‪...‬‬         ‫که چنین نبود‪ ،‬و حتی در یکی از‬                                ‫قطعۀ دلپذیر‪:‬‬
        ‫جهان را ناگهانی درهم افسرد‬      ‫مقداری نصیحت‪ ،‬و تماشایی است که‬           ‫باید بگویم که اولین شعر من پس از‬         ‫مملکتی که اقبال دارد‪ ...‬باستانی پاریزی‬   ‫برنامههای گلها در حیات صبا هم‪ ،‬چند‬
                                        ‫یک بچه محصل جلمبر ساکن مدرسه‬             ‫ورود به تهران‪ ،‬در روزنامه رهبرـ از‬                                                ‫بیت از همین غزل را یکی از گویندگان‬                  ‫حب نبات است پدرسوخته‬
          ‫بلورین ساق را‪ ،‬نیکو نگهدار‬    ‫شیخ عبدالحسین‪ ،‬که سفرهاش روزنامه‬         ‫روزنامههای حزب توده بهچاپ رسید‪:‬‬                         ‫میخواهد چه کند؟‬           ‫خوشکلام ـ آذر پژوهش‪ ،‬دکلمه کرده‬                    ‫آب حیات است پدرسوخته‬
‫که بس مرمر ـ در این سرما ـ تَ َرک بُرد‬  ‫مرد امروز بود ـ بیاید و به تقلید سعدی‬                                                                                      ‫بود و من‪ ،‬وقتی دکلمه او را شنیدم‪،‬‬                ‫بسکه سیهچرده و شیرین بود‬
                                        ‫آخرالزمان در مدح انکیانو‪ ،‬به شاهی‬        ‫بر مراد ما اگر این چرخ کجبنیاد نیست‬      ‫یکی مرغ بر کوه بنشست و خاست‬              ‫در همان کرمان‪ ،‬یک رباعی گفتم و به‬               ‫چون شکلات است پدرسوخته‬
      ‫رابطه ‪ ۶۰‬ساله با دانشگاه‬          ‫که چند سال بعد‪ ،‬آریامهر خواهد شد‪،‬‬        ‫لیکازینبیدادگرماراهماستمدادنیست‬          ‫بر آن ُکه چه افزود و زان ُکه چه کاست‬                                                         ‫قافیه هرچند غلط میشود‬
‫فکر میکنم دیگر‪ ،‬اعترافات ادبی‬           ‫اینطور در همان قصیده نصیحت کند‪:‬‬          ‫چند باید داشتن امید بهبودی ز چرخ‬         ‫من آن مرغم و این جهان کوه من‬                        ‫آدرس گوینده فرستادم‪:‬‬
                                                                                 ‫نیکدیدیماینکهاوراپایهجزبربادنیست‪...‬‬      ‫چو رفتم‪ ،‬جهان را چه اندوه من؟‪...‬‬                                                                           ‫‪..........‬‬
  ‫کافی باشد‪ .‬بپردازیم به بقیه بحثها‪:‬‬    ‫شها‪ ،‬کنون کهفلکقرعۀ جهانداری‬                                                                                               ‫گر طبع فسرد و خاطرم محزون شد‬             ‫در یک بیت آن‪ ،‬همین گاف را‬
‫ارتباط من با دانشگاه تهران نزدیک‬        ‫بهنام نامی آن شاه نامور بنهاد‬            ‫قصیده مفصل است‪ ،‬سه روز بعد که‬            ‫در سال ‪۱325‬ش‪۱۹۴۶/‬م‪ .‬من در‬                ‫گلهای تو دید و باز دیگرگون شد‬
‫شصت سال سابقه پیدا میکند؛ یعنی‬          ‫بهعدلکوش‪،‬کهشاهیبهعدلپایندهست‬             ‫به دفتر روزنامه در کوچه برابر ثبت ـ‬      ‫دانشسرای مقدماتی کرمان شاگرد دوم‬         ‫طبع من اگر تلخی دنیا را داشت‬                                   ‫کرده است‪.‬‬
‫از ‪ ۱32۶‬ش‪ ۱۹۴۷/‬م‪ .‬که وارد سال اول‬       ‫بهداد باش که کشور شود به داد آباد‬        ‫محل بعدی روزنامه ترقی ـ برای گرفتن‬       ‫شدم و در شهریور آن سال به تهران‬          ‫شیرین شد از آن‪ ،‬کز د َه َنت بیرون شد‬     ‫در آخر آن استقاء باران هم‪ ،‬نام خود‬
‫رشته تاریخ دانشگاه تهران شدم‪ ،‬این‬       ‫بدانکهدیدۀسیروسوداریوشکبیر‬               ‫یک شماره روزنامه و تشکر از احسان‬         ‫آمدم و ضمن تحصیل در تهران ـ در‬
‫رشته گسسته نشده است‪ .‬در آذر ‪۱33۰‬‬        ‫همی ترا نگرد از فراز پازرگاد‪...‬‬          ‫طبری مراجعه کردم‪ ،‬دیدم دفتر روزنامه‬      ‫مدرسه شیخ عبدالحسین طهرانی (کنار‬         ‫مجموعه شعرهای من‪ ،‬دو بار دیگر‪،‬‬                         ‫را آورده و گفته بودم‪:‬‬
‫ش‪/‬نوامبر ‪۱۹5۱‬م‪ .‬که فارغ التحصیل‬                                                  ‫را آتش زدهاند ـ و روزنامه توقیف شده‬      ‫مسجد ترکها) در حجره آقای شمسی‪،‬‬           ‫یکی در ‪۱3۴2‬ش‪۱۹۶3/.‬م‪ .‬و یکی نیز‬
‫شدم‪ ،‬برای انجام تعهد خدمت دبیری‬         ‫مثل بسیاری از بچههایی که تازه‬            ‫است‪ .‬چون باید همه چیز را اعتراف‬          ‫یکی از دوستان با چند تن دیگر بیتوته‬      ‫در ‪۱3۶۴‬ش‪۱۹۸5/.‬م‪ .‬به خط خطاط‬                            ‫بیا تا باستانی شاد باشد‬
‫به کرمان رفتم و در‪ ۱333‬ش‪ ۱35۴/‬م‪.‬‬        ‫به تهران میآیند ـ و تجربه سیاسی و‬        ‫کرد‪ ،‬تا گناهان عفو شود ـ میگویم که‪:‬‬      ‫میکردم‪ .‬ضمن تحصیل با بعض جرائد‬           ‫خوشذوق‪،‬مرحومغلامعلیعطارچیان‪،‬‬                       ‫نه اینکه صورتش پُرباد باشد‬
‫با همسرم مرحومه حبیبه حایری‪ ،‬مدیر‬       ‫اجتماعی ندارند ـ در بسیاری از انجمنها‬    ‫چند ماه بعد‪ ،‬وقتی شاه‪ ،‬بعد از مسألۀ‬                                               ‫تحریر‪ ،‬و توسط مؤسسۀ علمی چاپ‬
‫آن دبیرستان شدم تا ‪۱33۷‬ش‪۱۹5۸/‬‬           ‫شرکت میکردم و به هر دری میزدم‬            ‫آذربایجان و بازدید از آن ولایت به تهران‬           ‫و مجلات سر و کار داشتم‪.‬‬                                                  ‫و اصطلاح پُر باد بودن صورت‬
‫م‪ .‬که در کنکور دکتری تاریخ قبول‬         ‫که چیزی بنویسم یا شعری چاپ کنم‪،‬‬          ‫بازگشت‪ ،‬از میدان مجسمه تا چهارراه‬        ‫حالا که کار به شعر رسید‪ ،‬مخلص‪،‬‬                             ‫شده است‪ .‬شعر‪:‬‬          ‫در کوهستان ما برای کسانی گفته‬
‫شدم و دوباره به تهران آمدم و در اداره‬   ‫پس مایه تعجب نخواهد بود اگر پس‬           ‫پهلوی سابق ـ ولیعصر امروز‪ ،‬ماشین‬         ‫این نامه دهباشی را در حکم یک‬                                                      ‫میشود که منت بر این و آن دارند‪،‬‬
‫باستانشناسیزیرنظرمرحوممصطفوی‬            ‫از قتل محمد مسعود‪ ،‬شعری در مرگ‬           ‫سر باز او را‪ ،‬مردم تقریباً روی دست‬       ‫«کیوسک اعترافات» کاتولیکها حساب‬          ‫باز‪ ،‬شب آمد و شد اول بیداریها‬            ‫یا قهر میکنند ـ قهر بچهها‪ ،‬وقتی که‬
‫بهکار پرداختم و مجله باستانشناسی را‬                                              ‫آوردند‪ ،‬و چون در این چهارراه‪ ،‬راه‬        ‫میکنم که کشیش ساکت و صامت‬                ‫من و سودای دل و فکر گرفتاریها‬            ‫سهم آنها کم داده میشود‪ .‬این شعر را‬
‫نیز یک سال منتشر کردم‪ .‬سال بعد‬                                  ‫او بگویم‪:‬‬        ‫بند آمد‪ ،‬بهاشارۀ قوامالسلطنه‪ ،‬به داخل‬    ‫مینشیند و به گناهان گناهکار گوش‬          ‫شب خیالات و‪ ،‬همه روز‪ ،‬تکاپوی حیات‬        ‫دو سه سال بعد (‪ ۱۹3۹/۱3۱۸‬م‪ ).‬در‬
‫به دانشگاه انتقال یافتم‪ ،‬و مدیریت‬                                                ‫حزب دموکرات ـ محل کافهشهرداری‬            ‫میکند و برای او طلب بخشش میکند‪.‬‬          ‫خستهشدجانوتنمزینهمهتکراریها‪...‬‬           ‫ندای پاریز که در همان ده مینوشتم‬
‫داخلی مجله دانشکده ادبیات بهعهده‬        ‫بعد از این تا باد فروردین ره گلشن بگیرد‬                                           ‫مگر نه آن است که بهقول یک نویسندۀ‬
‫من بود و تا ‪۱3۴۹‬ش‪۱۹۷۰/‬م‪ .‬که‬             ‫تربت مسعود را در لاله و سوسن بگیرد‬                   ‫سابق و تآتر امروز رفت‪.‬‬       ‫فرنگی‪« :‬شعر گفتن‪ ،‬گناه ایام طفولیت‬       ‫تمام غزل را مرحوم محمودی‬                                      ‫نقل کردهام‪.‬‬
‫بهعنوان فرصت مطالعاتی یک سال و‬          ‫ای شهید راه آزادی سزد کز کشتن تو‬         ‫این مخلص پاریزی‪ ،‬همان روزها‬              ‫است»‪ ،‬یعنی در واقع قابل بخشش‬             ‫خوانساری در آهنگی دلپذیر‪ ،‬در یک‬          ‫بههرحال‪ ،‬همچنان کم و بیش شعر‬
‫نیم به پاریس رفتم‪ ،‬مجله دانشکده را‬      ‫مام گیتی‪ ،‬پردۀ ماتم به پیرامن بگیرد‪...‬‬   ‫شعری در مدح شاه گفته بودم ـ و‬            ‫است‪ ،‬و عرب هم گوید یجوز للشاعر‬           ‫مجلس خصوصی خوانده است که یکی‬             ‫میگفتم و بدکی هم نبود‪ .‬مثلا این غزل‬
                                                                                                                          ‫مالا یجوز لغیره‪ ،‬ـ و اعتراف هم‪ ،‬گناه را‬                                           ‫خود را در حدود ‪ ۱32۴‬یا ‪۱۹۴۶/25‬م‪.‬‬
                   ‫اداره میکردم‪.‬‬                    ‫و در بیتی آرزو کنم‪:‬‬                                                                                                 ‫از دوستان نوار آن را به من داد‪.‬‬     ‫در فروردین کوهستان پاریز و در زیر‬
‫ضمن اداره مجله به تدریس ساعاتی‬          ‫خرمنعمرتوراآنکسکهآتشزد‪،‬الهی‬                             ‫تقریظ!‬                                                             ‫شاید جالبترین مورد چاپ یکی از‬            ‫درختهای بادام باغچه ـ که در فصل بهار‬
‫چند از دروس استاد نصرالله فلسفی‬                                                                                                                                    ‫اشعار من آنجا باشد که یک جزوه بهنام‬      ‫گلریزان آن‪ ،‬سطح باغچه را سفیدپوش‬
‫ـ که معمولا در خارج از ایران بود ـ‬      ‫آتشبدبختیاشیکبارهدردامنبگیرد‪...‬‬          ‫شرحی را که ملاحظه میفرمائید یکی از اهالی قم در «تقریظ»! بر‬                        ‫مشاعره در سال ‪ ۱3۴۶‬ش‪۱۹۶۷/.‬م‪.‬‬
‫نیز اشتغال داشتم‪ ،‬و بهتدریج رتبه‬                                                 ‫کتابهای باستانی نوشته است‪ .‬این کتاب‪ ،‬در بازار کتابفروشان دست دوم‬                  ‫ـ جزء «نشریات پروگرس روسیه»‬                              ‫کرده بود ـ گفتهام‪.‬‬
‫دبیری مخلص تبدیل به استادیاری و‬             ‫خوب‪ ،‬تا اینجا را داشته باشید‪.‬‬        ‫به دست یکی از دوستان استاد افتاده و از آن طریق به رؤیت وی رسیده‪،‬‬                  ‫در مسکو بهچاپ رسیده‪ ،‬و در آن‬             ‫یادآنشبکهصبابرس ِرماگلمیریخت‬
‫سپس دانشیاری شد و اینک سالهاست‬          ‫در همان روزها مرحوم خسرو روزبه‬           ‫دکتر باستانی نیز در زیر آن نوشته است «یک اظهار نظر درباره کارهای‬                  ‫کتاب‪ ،‬شعرای معاصر ملیتهای مختلف‬          ‫بر سر ما ز در و بام و هوا گل میریخت‬
‫که استاد تماموقت دانشکده ادبیات‬         ‫را به دلایل سیاسی در دادگاه نظامی‬        ‫باستانی پاریزی بر پشت کتابی که صاحب آن‪ ،‬آن را به دستفروشان‬                        ‫فارسیگوی تقسیم شدهاند‪ :‬اول شعرای‬         ‫سربهدامان َم َنتبودو‪،‬زشاخبادام‬
‫دانشگاه تهران هستم‪ ،‬و جز در دانشگاه‬     ‫محکوم کرده بودند و من در شعری‬                                                                                              ‫افغانستان (ص ‪ ۱۱‬تا ‪ ،)۶۸‬دوم شعرای‬        ‫بررخچون ُگ َلت‪،‬آرامصباگلمیریخت‬
‫تهران‪ ،‬در جای دیگری کاری ندارم‪.‬‬                                                                        ‫فروخته بوده است و دوستی آن را خریده بود‪».‬‬                   ‫ایران (ص ‪ ۷۱‬تا ‪ )۱۶۶‬سوم شعرای‬
‫سالهاست که هر صبح که برمیخیزم‬                                 ‫گفته بودم‪:‬‬                                                                                           ‫تاجیکستان (ص ‪ ۱۶۹‬تا ‪ ،)23۶‬و‬              ‫خاطرتهستکهآنشبهمهشبتادمصبح‬
‫انتظار دریافت ابلاغ خداحافظی را دارم‬    ‫آنان که در حمایت ظلم آرمیدهاند‬                                                                                             ‫بالاخره شعرای پاکستان و هند (ص‬
‫که هنوز البته صادر نشده است‪ .‬این‬        ‫برلوححقعجبخطبطلانکشیدهاند‬                                                                                                                                           ‫گلجدا‪،‬شاخهجدا‪،‬بادجداگلمیریخت‬
                                        ‫ظلمآیتیاستدرحقاینانوحقکشی‬                                                                                                                     ‫‪ 23۹‬تا ‪.)2۷۱‬‬          ‫نسترنخمشده‪،‬لعللبتومیبوسید‬
                   ‫دانشگاه تهران‪:‬‬       ‫پیراهنی که بر تن ایشان بریدهاند‪...‬‬                                                                                         ‫تا اینجا مهم نیست‪ ،‬از نظر مخلص‬           ‫خضرگویی‪،‬بهلبآببقاگلمیریخت‬
                                                                                                                                                                   ‫این نکته جالب بود که نام مرا جزء‬         ‫توبهمهخیرهچوخوبانبهشتیوصبا‬
‫بخشندگی و سابقه لطف و رحمتش‬                     ‫و در یک بیت گفته بودم‪:‬‬                                                                                             ‫شعرای پاکستان و هند آورده بود ـ با‬
‫ما را به حسن عاقبت‪ ،‬امیدوار کرد‬         ‫باحبسروزبهبهجهانعرضهداشتند‬                                                                                                                                          ‫چونعروسچ َم َنت‪،‬برسروپاگلمیریخت‬
                                        ‫کاینانعدویمردمفحلوگزیدهاند‪...‬‬                                                                                                                    ‫شعر آلبوم‪:‬‬
‫البته با رؤسای دانشکده میانه بدی‬        ‫درست چهل سال لازم بود تا بگذرد‪،‬‬                                                                                            ‫به آلبوم شبی تا سحر نظر کردم‬             ‫زلفتوغرقهبهگلبودوهرآنگاهکهمن‬
‫نداشتهام ـ ولی از زباندرازی هم کوتاه‬    ‫و من‪ ،‬دکتر فریدون کشاورز عضو‬                                                                                               ‫بهیاد عمر گذشته شبی سحر کردم‬             ‫میزدمدستبدانزل ِفدوتاگلمیریخت‬
‫نیامدهام‪ ،‬هرچند آنها هم همیشه به من‬     ‫قدیم کمیته مرکزی حزب توده ایران‬                                                                                            ‫بهیادبود عزیزان شبی بهسر بردم‬            ‫گیتیآنشباگرازشادیماشادنبود‬
‫لطف داشتهاند ـ به دلیل این که هم‬        ‫را شبی در سویس ملاقات کنم‪ ،‬و او‬                                                                                            ‫شبی‪،‬دومرتبه‪،‬باعم ِررفتهسرکردم‪...‬‬         ‫راستیتاسحرازشاخهچراگلمیریخت؟‬
‫امروزبعداز‪ 5۴‬سالخدمتدردانشکده‬           ‫بگوید‪« :‬شب در کمیته حزب تصمیم‬                                                                                                                                       ‫شادیعشرتما‪،‬باغ‪،‬گلافشانشدهبود‬
‫ادبیات هنوز رسماً شاغل هستم‪.‬‬            ‫گرفته شد که یکی از مخالفین معروف‬                                                                                           ‫من بهشوخی‪ ،‬در مقالهای که در‬              ‫کهبهپایتوومن‪،‬ازهمهجا‪،‬گلمیریخت‬
‫رؤسای دانشکده‪ ،‬بعد از دکتر‬              ‫شاه را بکشیم و گناه را به گردن دربار‬                                                                                       ‫کیهان همان وقت چاپ شد‪ ،‬نوشتم‪:‬‬
‫سیاسی‪ ،‬عموماً محبت و لطف داشتهاند‪.‬‬      ‫بیندازیم ـ و قرار شد خسرو روزبه به‬                                                                                         ‫«روزی که کتاب مشاعره چاپ مسکو‬            ‫این شعر بارها و بارها‪ ،‬در جرائد‬
‫دکتر سید حسین نصر ـ که من در‬            ‫همراه یک تیم‪ ،‬محمد مسعود را بهقتل‬                                                                                          ‫را زیارت کردم و خودم را جزء شعرای‬        ‫گوناگون ایران چاپ شد‪ ،‬و خود من‬
‫باب کلام او در فقر مولانا و در هتل‬      ‫برساند ـ که همان روزها درباره پالتو‬                                                                                        ‫پاکستانی و به دنبال نام مرحوم اقبال‬      ‫نیز که در سال ‪ ۱32۷‬ش‪ ۱۹۴۸/‬م‪.‬‬
‫چندستارۀ رم شوخی کردهام ـ و دکتر‬        ‫پوست والاحضرت اشرف‪ ،‬مطلب تندی‬                                                                                              ‫لاهوری دیدم‪ ...‬از شوق در پوست‬            ‫مجموعهای از اشعار خودم به عنوان‬
‫محمدحسن گنجی ـ که او را از احفاد‬                                                                                                                                   ‫نمیگنجیدم‪ ...‬اما‪ ،‬پاکستانی بودن من‪،‬‬      ‫«یادبود من» چاپ کردم ـ و دومین‬
‫گنجعلی خان حاکم کرمان دانستهام‬                               ‫نوشته بود»‪.‬‬                                                                                           ‫سر و صدای دوستان ـ ازجمله کیهان‬          ‫کتاب من است ـ و آن روزها دانشجوی‬
‫و شوخی هواشناسی او را با همسرش‬          ‫سال بعد از مرگ مسعود‪ ،‬تیراندازی‬                                                                                            ‫را بلند کرد‪ ...‬واقعاً فکر کنید دویست‬     ‫دانشکده ادبیات بودم ـ و مرحوم سعید‬
‫جایی یاد کردهام ـ و دکتر ذبیحالله‬       ‫به شاه شد که مخلص هم دانشجو بود‬                                                                                            ‫سال دیگر‪ ،‬اگر کسی خواست تاریخ‬            ‫نفیسی نیز مقدمهای بر آن کتاب نوشته‬
‫صفا ـ که اصلا وقتی من مدیر داخلی‬        ‫ـ و این دو بیت را گفتم که مادهتاریخ‬                                                                                        ‫ادبیات بنویسد و میلش کشید که بداند‬
‫مجله دانشکده بودم او سردبیر مجله‬                                                                                                                                   ‫باستانی پاریزی اهل کجاست؟ دچار چه‬             ‫ـ آن را در آن کتاب چاپ کردم‪.‬‬
‫بود ـ و با همه اینها‪ ،‬یک سر مو در‬                              ‫هم هست‪:‬‬                                                                                                                                      ‫ده سال بعد که من در کرمان معلم‬
‫اظهار بیمویی سر او غفلت نداشتهام‪،‬‬                                                                                                                                             ‫درد سری خواهد شد‪»...‬‬          ‫بودم ـ و مدیر دبیرستان دخترانۀ‬
‫و داستان همسفرهای او با بدیعالزمان‬      ‫تیردشمن‪،‬بهلبشاهرسیدارچه‪،‬ولیک‬                                                                                               ‫بنده آن وقت‪ ،‬در گور‪ ،‬هی میبایست‬          ‫بهمنیار ـ یک روز صبح‪ ،‬بچهها پی در‬
                                                                                                                                                                   ‫پهلو بهپهلو شوم و سرم را به سنگ قبر‬      ‫پی به دفتر من میآمدند و میگفتند‪:‬‬
         ‫فروزانفر را به زبان آوردهام‪.‬‬   ‫حافظشاهجوانلطفخدادادیشد‬                                                                                                    ‫بکوبم ولی نتوانم به آنها بگویم که بابا‪،‬‬  ‫آقا‪ ،‬دیشب شعر شما را رادیو میخواند‪،‬‬
‫ابلاغ تبدیل رتبه دانشیاری من‬            ‫باستانی‪،‬پیتاریخ‪،‬بهدانشگهگفت‪:‬‬                                                                                               ‫این پاریز مال پاکستان نیست‪ ،‬مال‬
‫به استادی‪ ،‬بهامضای همین دکتر‬            ‫«هدفتیر‪،‬دراینجا‪،‬لبآزادیشد»‪.‬‬                                                                                                ‫کرمان است‪ ،‬مال سیرجان است‪ ،‬دهی‬                                   ‫شنیدید؟‬
‫محمدحسن گنجی است که این روزها‬                                                                                                                                      ‫است‪ ،‬و بیچارهدهی است‪ ،‬و چون این‬          ‫اتفاقاً آن شب ما برق نداشتیم و من‬
‫ایام دو سه سال مانده به صدسالگی را‬      ‫شعر کاملا دوپهلوست ـ که حزب‬                                                                                                ‫تخم دو زرده را تقدیم دنیا کرده ـ یک‬      ‫نشنیده بودم‪ .‬معلوم شد‪ ،‬بر اثر مرگ‬
‫میگذراند‪ .‬همان روزها یک شوخی با‬                                                                                                                                                                             ‫مرحوم صبا موسیقیدان نامدار‪ ،‬این‬
‫او هم کردهام که تکرار آن برای تفریح‬                                                                                                                                                                         ‫شعر را مرحوم بنان‪ ،‬خوانندۀ بزرگ‪،‬‬
                                                                                                                                                                                                            ‫در مرگ صبا‪ ،‬و در برنامه گلها خوانده‬
            ‫خوانندگان بیجا نیست‪.‬‬                                                                                                                                                                            ‫است ـ و راستی چه بهجا این شعر بهکار‬
‫دنباله دارد‬                                                                                                                                                                                                 ‫رفته بود‪ :‬یاد آن شب که صبا در ره ما‬
                                                                                                                                                                                                            ‫گل میریخت‪ ...‬در واقع‪ ،‬شعر‪ ،‬سنگ‬

                                                                                                                                                                                                                                    ‫مزار شد‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                            ‫خیلی از دوستان بعدها تصور‬
                                                                                                                                                                                                            ‫میکردند که این شعر را من اختصاصاً‬
                                                                                                                                                                                                            ‫برای مرگ صبا گفته بودم ـ در حالی‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18