رضا مقصدی – نسل ما ترانهی شورانگیزش را با صدای شجریان به خاطر دارد:
شب است و چهرهی میهن، سیاهه
نشستن ،در سیاهیها گناهه
تفنگم را بده تا ره بجویم
که هر که عاشقه پایش به راهه
برادر بیقراره
برادر شعلهواره
برادر دشتِ سینهاش-
لاله زاره.
با اصلان در سال ۵۳ همبند بودم. نامش را به عنوان شاعر، یکبار در جنگی دیده بودم .گویا در جنگ «چاپار» که تنها دو شماره از آن به کوشش احمدرضا دریایی درآمده بود. چند شعر این دوشمارهی «چاپار» را خسرو گلسرخی و من به احمدرضا داده بودیم. احتمال میدهم خسرو آن شعر را از او گرفته باشد چون نخستین بار این نام را از دهان خسرو شنیده بودم. به او گفتم ارمنیست؟ یادم نیست چه پاسخ داد.
درزندان، اصلا رفتار روشنفکرانه نداشت اما احتمالا با پروندهی اهل تئاتر (سعید سلطانپور، ناصررحمانی نژاد) دستگیر شده بود. در آنجا بیشتر با سعید میگشت. انسانی مهربان و خاکی و مردمی بود. در حیاط زندان، گهگاه با هم قدم میزدیم اما یادم نمیآید از شعر با هم حرف زده باشیم. از کارش با کامیون، در بیرون میگفت و از فرهنگ رانندههای کامیون حرف می زد و میخندید. آنجا بود دانستم که چرا چهرهی روشنفکرانه! ندارد.
امروز به ملاقات «سایه» به بیمارستانی در شهر کلن رفتم. با او از سوگنامهی دردمند ِ فرج سرکوهی دربارهی اصلان گفتم. او را به درستی میشناخت. از حجب و حیای ذاتیاش گفت. اندوهی سیاه بر چهرهاش نشست. گفتم «سایه» جان! یادت هست این ترانه چگونه به «چاووش/ گروه شیدا» راه یافت؟ (چون اورا در گسترهی باورهای سیاسی، اعتقادی دیگر بود). گفت یادم نیست. گفتم چه شد که این ترانه، آنگونه گل کرد؟ گفت نمیتوان چندان به چند و چون و چگونگی تاثیر یک شعر یا ترانه در ذهن و زبان مردم، درنگ کرد. پیچیدگیهایی دارد که به زبان درنمیآید. گاهی یک شعر، چنان در مردم راه مییابد که شگفتی میآفریند.
خندههای اصلان هنوز با من است. حیف شد که از دست ما رفت. خیلی حیف.
«در مردگان ِ خویش نظر میبندیم
با طرح ِ خندهای
و نوبتِ خود را انتظار میکشیم
بیهیچ خندهای».