Page 13 - (کیهان لندن - سال سى و نهم ـ شماره 374 (دوره جديد
P. 13

‫صفحه‌‪‌13‬شماره‌‪1840‬‬                                                            ‫وقتی کودتاچی جلو کودتا را میگیرد!‬                       ‫کنار تخت شاه بود بردارند‪ .‬گفت‪:‬‬
‫جمعه ‪ 14‬تا پنجشنبه ‪ ۲۰‬اوت ‪۲۰۲۲‬‬                                 ‫یکنیمهشبسال‪ 1336‬سیدضیاءالدینطباطبائیبهدربار‬                 ‫ـ من تب اعلیحضرت را ظرف چند ساعت پایین میآورم‪.‬‬
                                                               ‫تلفن کرد که برای امر مهمی باید فوراً شاه را ملاقات کند‪ .‬او‬  ‫فقط باید قول بدهید هیچیک از پزشکان اینجا نمانند و هیچ‬
‫ـ هم اکنون در یکی از پادگانهای تهران حالت آماده باش‬            ‫به امیران کشیک شبانۀ کاخ گفت‪« :‬به شاه اطلاع بدهید آماده‬
‫داده شده‪ .‬سربازان مسلح با تانکهای مجهز آمادۀ حرکت به‬           ‫باشند‪ .‬من هم اکنون برای امر مهمی به کاخ میآیم» و بدون‬                           ‫یک از این دواها را هم نخورید‪.‬‬
                                                               ‫آنکه منتظر تأیید یا مخالفت امیران کشیک دربار باشد به سوی‬    ‫بعد نگاهی به دکتر عبدالکریم ایادی پزشک مخصوص شاه‬
                              ‫سوی کاخ هستند!‬
                ‫رنگ شاه پرید‪ .‬به شدت تکان خورد‪:‬‬                                             ‫سعدآباد حرکت کرد‪.‬‬                                                 ‫کرد و گفت‪:‬‬
‫ـ یعنی خیلی ساده میخواهید بگویید کودتایی در حال‬                ‫سید ضیاء وقتی به سعدآباد رسید‪ ،‬دقایقی از دو بعد از نیمه‬     ‫ـ البته تیمسار ایادی استثنا هستند‪ .‬ایشان هم فقط باید‬
                                                               ‫شب گذشته بود‪ .‬رسم دربار شاه آن بود که علاوه بر افسران‬       ‫کارهای مرا نگاه کنند‪ .‬اگر چیزی به نظرشان خلاف مصلحت‬
                                  ‫وقوع است؟‬                    ‫گارد که کشیک داشتند‪ ،‬هر شب دو تن از امیران مورد اعتماد‬
                               ‫سید جواب داد‪:‬‬                   ‫شاه تا صبح بیدار میماندند‪ .‬وقتی سید وارد کاخ شد‪ ،‬امیران‬                                    ‫آمد تذکر بدهند!‬
‫ـ همین طور است قربان و برای همین من اینقدر عجله‬                ‫کشیک که او را میشناختند به استقبالش رفتند و احترام نظامی‬                                   ‫بعد سید گفت‪:‬‬
‫داشتم‪ ،‬ولی امیران کشیک اعلیحضرت ساعتی از وقت گرانبهارا‬                                                                     ‫ـ اگر اعلیحضرت دستور بدهند اتاق خلوت شود کار بهتر‬
                ‫هدر دادند‪ .‬اما هنوز وقت باقی است‪.‬‬                 ‫به جای آوردند‪ .‬سید عرض سلام و جواب با عجله پرسید‪:‬‬                                       ‫انجام خواهد شد‪.‬‬
‫شاه سعی کرد اقدام عجولانهای نکند‪ ،‬چون فکر میکرد‬                        ‫ـ آیا به اعلیحضرت گفتهاید به دیدنش میآیم؟‬           ‫شاه نگاهی به رؤسای تشریفات‪ ،‬ژنرالها و پزشکان کرد که‬
‫مقامی یا کسی که از چنین ماجرای مهمی اطلاع پیدا کرده و‬                                                                      ‫نشان میداد منظورش آن است که به سخنان سید گوش بدهند‪.‬‬
‫جریان واقعه را به اطلاع او رسانده حتم ًا فکر چارۀ کار را هم‬    ‫آنها جرأت نکرده بودند شاه را برای چیزی که از اهمیت آن‬       ‫سید ضیاء گفت که دو سه نفر بمانند و به یکی از آنها گفت‪:‬‬
 ‫کرده است‪ .‬اتفاقاً این فکر درست بود‪ .‬چون سید ادامه داد‪:‬‬        ‫اطمینان نداشتند بیدار کنند‪ .‬بیدار کردن شاه در نیمه شب‬                           ‫ـ زود یک تشت بزرگ بیاورید‪.‬‬
‫ـ هم اکنون و بدون فوت وقت به چند تن از افسران مورد‬              ‫دلیل قانع کنندهای لازم داشت‪ .‬سید دلیلی ارائه نکرده بود‪.‬‬    ‫رئیس تشریفات به شاه نگاه کرد‪ .‬شاه با اشارۀ سر حرف‬
‫اعتماد خود دستور بدهید در رأس یک گروه مکانیزه از افراد‬         ‫شاه شبها دیروقت به اتاق خواب میرفت و آن شب دیرتر‬            ‫سید را تأیید کرد‪ .‬او رفت و پس از ربع ساعت با یک تشت‬
‫گاردی به آن پادگان (سید اسم پادگان را به شاه گفت) بروند‪.‬‬       ‫از همیشه رفته بود‪ .‬دو امیر با تردید به هم نگاه میکردند که‬                                   ‫کوچک برگشت‪.‬‬
‫گروههای دیگر در اینجا آمادۀ دفاع باشند تا اگر آنها موفق‬                                                                                             ‫سید تقریباًفریاد کشید‪:‬‬
    ‫نشدند جلوی حمله را بگیرند تا در اینجا اغفال نشویم‪.‬‬                       ‫سید نگاهی به ساعت خود کرد و گفت‪:‬‬              ‫ـ من گفتم تشت بزرگ‪ .‬تشت مسی! پلاستیکی هم باشد‬
                           ‫سید سپس ادامه داد‪:‬‬                  ‫ـ ساعت نزدیک دو و نیم بعد از نیمه شب است‪ .‬اگر شما تا‬
‫ـ افسرانی که به پادگان میروند باید بلافاصله افسران یاغی را‬     ‫قبل از ساعت‪ 3‬اعلیحضرت را به اینجا نیاورید یا مرا نزد ایشان‬                                     ‫مانع ندارد‪.‬‬
‫بازداشت و سربازان را خلع سلاح کنند و چاشنی قسمت (این‬                                                                       ‫و به دنبال او‪ ،‬سید یک نفر دیگر را دنبال یک پارچ آب نیم‬
‫یک اصطلاح فنی بود) تانکها را از کار بیندازند تا قادر به انجام‬         ‫نبرید‪ ،‬مسئولیت همۀ رویدادها با شما خواهد بود!‬        ‫گرم و دو حولۀ بزرگ‪ ،‬و سومی را به منظور آوردن نمک فرستاد‪.‬‬
                          ‫عملیات تهاجمی نباشند‪.‬‬                ‫تهدید سید چنان قاطع و صریح بود که بلافاصله یکی از آنها‬      ‫سید چیزهائی میخواست که معمولاً در کاخ سلطنتی پیدا‬
‫شاه بلافاصله فرماندۀ گارد را احضار کرد و دستوراتی داد و‬        ‫رفت تا جریان را به اطلاع شاه برساند‪ .‬چند دقیقه نگذشته بود‬   ‫نمیشد یا از نوع کوچک و لوکس آن بود‪ ،‬به این جهت آن‬
‫در همان حال تلفنهایی کرد‪ .‬در این لحظه رنگ شاه به شدت‬           ‫که شاه خواب آلود در حالی که ربدوشامبری به تن داشت وارد‬      ‫روز چند بار عصبانی شد‪ .‬او هر وقت عصبانی میشد زبانش‬
‫پریده بود‪ .‬او در حالی که تند تند در اتاق قدم میزد گفت‪:‬‬                                                                     ‫میگرفت و هر وقت زبانش میگرفت بیشتر عصبانی میشد‪.‬‬
‫ـ کودتایی علیه من در حال انجام است‪ ،‬آن وقت شما از من‬                 ‫دفتر شد‪ .‬وقتی در آنجا چشمش به سید افتاد‪ ،‬گفت‪:‬‬         ‫سرانجام همه چیز آماده شد‪ .‬نمک آشپزخانه‪ ،‬تشت بزرگ‪،‬‬
‫قول گرفتهاید به عاملین کودتا کاری نداشته باشم‪ .‬علاوه بر آن‬             ‫ـ چه شده؟ این وقت شب به دیدن من آمدید؟‬              ‫آب نیم گرم‪ ،‬حوله‪ .‬سید آب و نمک را در تشت ریخت‪ .‬خوب‬
‫نپرسم چه کسی این کودتا را لو داده‪ ،‬چون احتمالاً خود آنها‬                                                                   ‫هم زد‪ .‬کتش را کند‪ .‬آستینهایش را بالا زد و دستور داد تشت‬
‫مشوق کودتا بودند که بعداً به عللی منصرف شدند‪ .‬اما باز‬          ‫سید در حالی که کلاه پوست خود را از سر بر میداشت‪،‬‬            ‫را کنار تختواب شاه بردند‪ .‬به شاه اشاره کرد پاهایش را یکی‬
‫خوب است از من نخواستهاید به آنها نشان و مدال هم بدهم!‬                                                 ‫گفت‪:‬‬
‫سید بار دیگر نگاهی به ساعت خود کرد تا شاه را متوجه‬                                                                                             ‫یکی داخل تشک پر از آب بکند‪.‬‬
                    ‫حساسیت وضع کند‪ .‬آنگاه گفت‪:‬‬                 ‫ـ اعلیحضرت‪ ،‬مسألۀ مهمی بود که لازم دانستم شخصاً به‬          ‫به سپهبد دکتر ایادی ـ سرلشکر آن زمان ـ دستور داد نمک را‬
‫ـ اعلیحضرت میدانند که من در زمینۀ کودتا اطلاعات کافی‬                                            ‫خدمت برسم!‬                 ‫در تشت آب بریزد و به هم بزند‪ .‬به یک ژنرال گفت پاهای‬
‫دارم‪ .‬یک بار کودتا کردم‪ .‬پدر اعلیحضرت به تخت نشست‪.‬‬                                                                         ‫شاه را یکی یکی ماساژ بدهد و به یکی از رؤسای تشریفات‬
‫این بار آمدم جلوی کودتایی را بگیرم تا اعلیحضرت راحت به‬         ‫شاه قیافهای به خود گرفت که نشان میداد آمادۀ شنیدن‬
‫تخت بنشینند‪ .‬اگر من از اعلیحضرت خواستهام قولی بدهند‪،‬‬           ‫سخنان سید است‪ ،‬اما او نگاهی به آن دو امیر کرد‪ .‬شاه متوجه‬               ‫دستور داد پاها را با حوله خوب خشک کند‪.‬‬
‫به جهت این است که فقط به این شرط آن اطلاعات بسیار‬                                                                          ‫آن روز سید ضیاءالدین طباطبائی ـ نخست وزیر پیشین ایران‬
                       ‫مهم به من داده شده است‪.‬‬                          ‫شد‪ .‬با سر به آنها اشاره کرد به اتاق دیگر بروند‪.‬‬    ‫ـ تا نیمههای شب در کاخ ماند‪ .‬عمل پاشویه را چند بار تکرار‬
‫شاه نگاهی به ساعت دیواری کرد‪ .‬چند دقیقه از ‪ 3‬صبح‬               ‫وقتی سید با شاه تنها ماند‪ ،‬بار دیگر نگاهی به ساعت خود‬       ‫کرد‪ .‬برای تقویت قلب و عروق دستور چند نوع عرق گیاهی‬
‫گذشته بود‪ .‬آیا این یک شوخی بود یا واقعاًجدی است‪ .‬یک بار‬                                                                    ‫مثل عرق بیدمشک‪ ،‬عرق نعنا‪ ،‬عرق بهار نارنج و‪ ...‬داد‪ .‬آخر‬
‫دیگر به وسیلۀ تلفن داخلی از وضع جویا شد تا ببینددستوراتی‬             ‫کرد‪ .‬هنوز چند دقیقه به ساعت ‪ 3‬مانده بود‪ .‬گفت‪:‬‬         ‫شب دکتر ایادی هم قبول کرد تب شاه که بعد از ظهر بالای‬
‫که داده عمل شده یا کودتاچیان در کاخ هم عواملی داشتهاند‪.‬‬        ‫ـ خبر بسیار مهمی دارم‪ ،‬ولی اعلیحضرت قبل ًا باید در دو‬
‫او میدانست کودتا شوخیبدار نیست‪ .‬کوچکترین غفلتی‬                                                                                               ‫‪ 39‬درجه بود شکست و پایین آمد‪.‬‬
‫میتواند حوادث مهمی به بار بیاورد‪ .‬در همان ایام در عراق‬                                        ‫مورد قول بدهند‪.‬‬              ‫سید خسته و کوفته از جا بلند شد‪ ،‬برای روز بعد سفارشاتی‬
‫و سوریه چند کودتا به وقوع پیوسته بود‪ .‬وقتی شاه فمید یک‬                              ‫شاه با خندهای تصنعی گفت‪:‬‬               ‫کرد و از سعدآباد خارج شد‪ .‬روز بعد با آنکه خبر داشت حال‬
‫تیپ مکانیزه از لشگر گارد در راه پادگان مورد نظر است و‬               ‫ـ من نشنیده و ندانسته چطور میتوانم قول بدهم!‬           ‫بیمارش بهتر شده‪ ،‬بازهم به عیادت او رفت تا مأموران معذور‬
‫در کاخ هم حالت آماده باش داده شده‪ ،‬بار دیگر رو به سید‬                                                                      ‫تصمیم شاه را جهت مسافرت عوض نکند‪ .‬حال شاه خوب شد‬
                               ‫ضیاء کرد و گفت‪:‬‬                                                ‫سید جواب داد‪:‬‬
‫ـ من میدانم شما در زمینۀ کودتا اطلاعات زیادی دارید‪ ،‬اما‬        ‫ـ اعلیحضرت‪ ،‬موضوع جدی است‪ .‬قول شما هم لازم است‪.‬‬                    ‫و با وجود نقاهت آمادگی داشت که به سفر برود‪.‬‬
‫این هم درست نیست که من عاملان کودتا را آزاد بگذارم‪ .‬این‬                                                                                 ‫چند روز بعد اشرف‪ ،‬سید را دید و گفت‪:‬‬
         ‫کار مشوق آنها برای اقدامات بعدی خواهد شد‪.‬‬                ‫چون فقط با این شرط جریان را به اطلاع من رساندهاند‪.‬‬
                               ‫سید جواب داد‪:‬‬                   ‫شاه میدانست سید ضیاء بی دلیل حرفی نمیزند‪ .‬قبول کرد‪.‬‬         ‫ـ شما چه افسونی خواندید که برادرم را به آن سرعت‬
                                                                                                                                                            ‫معالجه کردید؟‬
                                                                                                 ‫سید گفت‪:‬‬                                                    ‫سید گفت‪:‬‬
                                                               ‫ـ شرط اول آن است که اعلیحضرت سؤال نفرمایند چه کسی‬
                                                               ‫خبر را به من داده و من چگونه از ماجرا مطلع شدهام‪ .‬قول‬       ‫ـ هیچ‪ .‬فقط خواستم نشان بدهم که طب سنتی ما از طب‬
                                                                                                                                                        ‫مدرن مؤثرتر است‪.‬‬
                                                                     ‫دوم آن است که دستور اعدام هیچکس صادر نشود!‬
                                                               ‫لحظه به لحظه بر حیرت شاه افزوده میشد‪ .‬با لحنی که‬

                                                                                 ‫کمی نگرانی از آن آشکار بود گفت‪:‬‬
                                                               ‫ـ در هر دو مورد قول میدهم‪ .‬حالا زودتر جریان را شرح‬

                                                                                                     ‫بدهید‪.‬‬
                                                                                    ‫سید وقتی مطمئن شد‪ ،‬گفت‪:‬‬

                                                               ‫وبسایت کیهان لندن به زبان انگلیسی‬
   8   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18