Page 15 - (کیهان لندن - سال سى و نهم ـ شماره ۳۷۸ (دوره جديد
P. 15

‫صفحه‌‪‌‌15‬شماره‌‪1844‬‬                                       ‫و رفتند‪ .‬چند روز بعد فهمیدم یکی از اقوام به کمیته گفته‬   ‫میکنی‪ ،‬امامیارزید که همین رمان ازت باقیبماند‪».‬‬
‫جمعه ‪ ۱۲‬تا پنجشنبه ‪ ۱۸‬سپتامبر ‪۲۰۲۲‬‬                                      ‫بوده که فلانی سرش به جایی بند است!‬         ‫رمان بر اثر ضرورت نوشته نمیشود؛ خودش روی کاغذ راه‬
                                                                                                                   ‫میافتد‪ .‬آدمها یکی یکی رخ مینمایند و نفس میکشند و‬
‫و ما که سالها اینجا هستیم از این امکان بیبهرهایم…»‬        ‫قید رفت و آمدهای فامیلی را زدم‪ ،‬و به شدت تنها شدم‪.‬‬
‫و چیزهایی از این قبیل‪ .‬چرا؟ چون با دنبکشان نرقصیده‬        ‫اما با احساس آرامش که فرصت دارم کتاب بخوانم و بنویسم‬                 ‫حرف میزنند و تا ته خط ادامه میدهند‪.‬‬
‫بودم‪ .‬یکبار یک آگهی در روزنامههای لندنی منتشر شد که‬                                                                ‫من در بدو ورود به آلمان انواع و اقسام «مجید قورباغه»‬
‫سیامین سالگرد فلان سازمان سیاسی را جشن میگیرند‪ ،‬با‬                                    ‫و با بچهام بازی کنم‪.‬‬         ‫را دیدم و جای خالی «ایرج» را احساس کردم‪ .‬به هر طرف‬
‫سخنرانی عباس معروفی و چند خواننده مشهور‪ .‬از حضور‬          ‫معلم بودم‪ ،‬و هر سال سه ماه تعطیلی‪ ،‬زن و دخترم را‬         ‫میچرخیدم با یک «مجید قورباغه» سرگشته مواجه میشدم‪.‬‬
                                                          ‫سوار میکردم و یک بخش از ایران را زیر پا میگذاشتیم‪.‬‬       ‫آنها حتا نویسنده را چکشی میدیدند که باید بر سر مقصران‬
                          ‫سر باز زدم‪ .‬اصلا نرفتم‪.‬‬                                                                  ‫کوبیده شود‪ ،‬در حالی که خودشان بیسواد و مقصر بودند‪.‬‬
‫در هیچ همایشی شرکت نکردم‪ ،‬در هیچ حزب و سازمانی‬                        ‫شهرام امیرپور سرچشمه‬                         ‫کاربرد ادبیات و جایگاه نویسنده را نمیفهمیدند‪ ،‬حتا کانون‬
‫حضور نیافتم‪ .‬رفتم توی پستوی خودم‪ .‬پستوی من خانهام و‬                                                                ‫نویسندگان در تبعید را به مثابه یک حزب میخواستند که‬
‫دفتر انتشارات گردون بود؛ بعدها هم کتابفروشی هدایت‪،‬‬        ‫آذربایجان را سال ‪ ۶۱‬گشتیم‪ ،‬ترکمن صحرا را سال ‪ ۶۲‬و این‬
‫درست وسط جامعه روشنفکری و تحصیلکرده و دانشجو‪.‬‬             ‫سفرها هر سال ادامه داشت‪ .‬از دیو و دد ملول‪ ،‬سر به کوه‬            ‫باید اعلامیههای تند بنویسد و رژیم سرنگون کند‪.‬‬
‫در بین همین ارزشها و داراییهای وطنم‪ ،‬آدمهای‬                                                                        ‫من هرگز قصد نوشتن رمان «فریدون سه پسر» داشت‬
‫کتابخوان‪ .‬کارگاه داستان و رمان آکادمی گردون هم بود که‬                ‫و بیابان گذاشته بودیم‪ ،‬و خوشبخت بودیم‪.‬‬        ‫را نداشتم‪ .‬روزگار این رمان را بر شانهام گذاشت و قلم‬
‫سالها با نویسندگان نوپای وطنم کار کردم‪ ،‬گاهی حضوری‬        ‫–مرگ «ایرج» در رمان «فریدون سه پسر داشت» برای‬            ‫را در دستانم گریاند‪ .‬ابتدا رمان را ساختم‪ ،‬بعد سیاست و‬
‫در دانشگاههای آمریکا و اروپا و کانادا‪ ،‬گاهی مجازی‪ .‬و‬                                                               ‫شخصیتهای سیاسی را مثل یک شنل تنش کردم؛ و عجیب‬
‫فکر میکنم چند داستاننویس برجسته در آینده از همین‬                                        ‫شما مرگ چیست؟‬              ‫اینکه چه به تناش نشست! و چه بهش میآمد! گلشیری‬
                                                          ‫‪-‬اگر «ایرج» را شکل متعالی «آیدین» [شخصیت رمان‬            ‫راست میگفت‪ ،‬بالاخره یک نفر پیدا میشد که داستان‬
      ‫آکادمی در جامعه حضور چشمگیر خواهند یافت‪.‬‬            ‫«سمفونی مردگان»] بخوانم‪ ،‬مرگ «ایرج» چیزی شبیه پر‬
            ‫‪-‬پیام کتاب «سمفونی مردگان» چیست؟‬              ‫کشیدن ف ّر ایزدی از سر ایران بود‪ .‬جامعه به چنان ورطه‬          ‫انقلاب اسلامی را بنویسد‪ ،‬و این نویسنده من بودم‪.‬‬
                             ‫‪-‬برادر! مرا نکش!‬             ‫هولناکی افتاده بود که میبایست او را از آنها بگیرم و‬      ‫دو سال هر شب نوشتم‪ ،‬پاکنویس کردم‪ ،‬اشک ریختم‪ ،‬و‬
                                                          ‫نگذارم پاهاش به لجنزار باز شود‪ .‬ایرج من نماد تمدن و‬      ‫در پاکنویس نهایی پاککن برداشتم و تا جایی که میتوانستم‬
‫‪-‬بیان گسیختگی و آشفتگی اخلاقی جامعه در رمان‬               ‫فرهنگ ایرانی بود‪ .‬زرتشت بود شاید‪ ،‬سیاوش بود‪ ،‬اسفندیار‪.‬‬   ‫ایرج را کمرنگ کردم‪ .‬پاکش کردم‪ .‬نمیخواستم دستمالی‬
     ‫«سمفونی مردگان» چگونه در ذهن شما پدید آمد؟‬                                                                    ‫شود‪ ،‬میخواستم بر اساس شخصیت و مرام خودش‪ ،‬فقط‬
                                                                           ‫بله اسفندیار بود‪ ،‬اسفندیار مغموم‪.‬‬       ‫مزهای ازش بماند که همه خوانندگانم مدام دنبالش بگردند‪،‬‬
‫‪-‬این درست که زمان داستانی و دراماتیک «سمفونی‬              ‫«آیدین» هم خودش را از جامعه پنهان کرد و به زیرزمین‬       ‫پیداش نکنند و هی بپرسند‪« :‬کجایی ایرج؟!» حتا در‬
‫مردگان» در گذشته طی میشود ولی جامعه ما همین است‬           ‫کلیسا پناه برد‪ .‬و شاید این به شخصیت خودم معطوف باشد‪.‬‬     ‫عکسها هم جاش را خالی گذاشتم که خودم بگویم‪« :‬تو‬
‫که هست‪ .‬هزاران نامه و ایمیل از دختران و پسران کشورم‬       ‫وقتی به آلمان آمدم به سرعت خود را از قورباغهها دزدیدم‬
‫که خود را یک «آیدین» پر و بال سوخته میدانند‪ ،‬همین‬         ‫و در پستو پنهانش کردم‪ .‬اتفاقا همان روزها ابراهیم گلستان‬                                ‫در عکس نیستی‪».‬‬
‫را اثبات میکند‪ .‬اما یک حس و یک پیشبینی‪ ،‬یک کابوس‬          ‫در نامهای به من نوشته بود‪« :‬اینجا از شما میخواهند که با‬  ‫‪-‬چه انگیزهای باعث شد که چهار جوان از چهار طبقه‬
‫انگار در سر آن نویسنده جوان وجود داشته که ده سال بعد‬                                                               ‫مختلف را با هم برادر در نظر گرفتید و آنها را وارد خانواده‬
                                                                          ‫دنبکشان برقصید‪ ،‬مراقب باشید…»‬
                      ‫تعبیر شده است؛ شاعرکشی‪.‬‬             ‫میدانستم که این جماعت رنگوارنگ مرا یک کارت‬                                        ‫«فریدون امانی» کردید؟‬
‫یک تخمهفروش یا به عبارتی سرگرمیفروش پنج متر‬               ‫اعتباری میپنداشتند و میخواستند این کارت را فرو کنند‬      ‫‪-‬من آنها را وارد خانواده امانی نکردم‪ ،‬بلکه خودشان از‬
‫طناب در جیبش میگذارد راه میافتد که برادر شاعرش را‬         ‫توی قوطیشان و بسوزانند‪ ،‬خلاص! اما به سرعت فاصله‬          ‫خانواده امانی پا به بیرون گذاشتند‪ .‬این ساختار بسیاری‬
‫خفه کند‪ .‬و ما دیدیم که یک شاعر را در بیابانهای اطراف‬      ‫گرفتم و نگذاشتم دستمالیام کنند‪ .‬یادم هست در عرض‬          ‫از خانوادهها در ایران پس از انقلاب بود؛ یکی مسلمان‪،‬‬
‫تهران با طناب خفه کردند‪ ،‬و قتلهای زنجیرهای در کارنامه‬     ‫یک ماه سی و هفت اعلامیه علیه من منتشر شد‪ .‬یک‬             ‫یکی تودهای‪ ،‬یکی چریک‪ ،‬یکی پیکاری‪ ،‬یکی مجاهد‪ ،‬یکی‬
‫دینفروشان ثبت شد‪ .‬چه کسی شاعر را کشت؟ سعید امامی‬          ‫سازمان مرا تفنگدار ادبی جمهوری اسلامی خطاب میکرد‪،‬‬        ‫کمونیست؛ بر سر سفرهای که بجای نان‪ ،‬گوشت تن همدیگر‬
‫همیشه به من میگفت‪« :‬فکر میکنی زندانیت میکنیم که‬           ‫یک گروه نوشته بود معروفی موبایل و ماشین دارد‪ ،‬و هفده‬     ‫را میکندند‪ ،‬و آخرش هم میگفتند‪« :‬فوقش گوشت تن هم‬
‫ازت امامزاده بسازن؟ کور خوندی‪ .‬یه شبی نصفه شبی یه جا‬      ‫نفر از همین قورباغهها از پلیس آلمان خواستار اخراج من‬
                                                          ‫از آلمان شده بودند‪ .‬شکایت رسمی هم با امضای فریدون‬            ‫را بخوریم‪ ،‬استخوانهامان که دیگر دور نمیاندازیم‪».‬‬
                       ‫کامیونیت میکنیم‪ ،‬خلاص!»‬                                                                     ‫و پرسش من همیشه به این جمله این بود‪« :‬مگر تو‬
‫چند شاعر و نویسنده را کامیونی کردند یا با میله آهنی‬                           ‫تنکابنی تودهای امضا شده بود!‬         ‫کفتاری که میخواهی گوشت تن مرا بخوری؟ این چه تمثیل‬
‫کشتند؟ یکی دو تا که نیست‪ .‬اما پیشبینی آن نویسنده هم‬       ‫یک ِشبهنویسندهکهشغلاصلیاشحراستیکتیمارستان‬                ‫وحشیانه و غیرانسانی و مزخرفی است که برای همدیگر‬
‫همچنان و هنوز ادامه دارد‪ ،‬روز و روزگارشان که تمام شود‬     ‫بود‪ ،‬در درگاه جلسه «کانون نویسندگان در تبعید» به من‬
                                                          ‫حمله فیزیکی کرد‪ ،‬و میخواست مرا بزند‪ .‬داد میزد‪:‬‬                                         ‫مصرف میکنید؟»‬
          ‫خودشان به همان طناب آویخته خواهند شد‪.‬‬           ‫«عباس معروفی! چرا کتابهای تو به آلمانی منتشر میشود‪،‬‬      ‫سر چهارراهها‪ ،‬توی حجرههای بازار‪ ،‬در خانهها‪ ،‬و هر جا‬
  ‫‪-‬در رمان «پیکر فرهاد» قصد بیان چه چیزی داشتید؟‬                                                                   ‫چهارتا آدم کنار هم بودند داشتند تکه تکه گوشت همدیگر‬
‫‪-‬میخواستم با هدایت مچ بزنم‪ ،‬و از سدش بگذرم‪ .‬اتفاقا‬                                                                 ‫را میکندند و میجویدند‪ .‬عکس انور خوجه‪ ،‬آن عقبافتاده‬
‫آقای م‪ .‬ف‪ .‬فرزانه که به دیدنم به آلمان آمده و سه روز‬                                                               ‫استالینیست را قاب کرده به دیوار خانهشان آویخته بودند‪،‬‬
‫مهمان من بود‪ ،‬روزی کنار رود راین که با هم قدم میزدیم‬                                                               ‫چون از کشور آلبانی یک رادیو فارسی راه انداخته بود که‬
‫گفت‪« :‬چرا شما شاهکاری مثل پیکر فرهاد را طفیلی بوف‬                                                                  ‫مدام برایشان شعارهای توخالی پخش میکرد‪ .‬هیچکدامشان‬
‫کور کردید؟» یادم هست آن روز همین جواب را به او دادم‪.‬‬                                                               ‫هم منطق نداشتند‪ .‬و چقدر جای ایرج من خالی بود که‬
‫پیکر فرهاد یک تکنیک سورآلیستی دارد؛ دختری به خواب‬                                                                  ‫بهشان بگوید‪« :‬اگر میخواهی آدم شوی این کتاب را‬
‫یک نقاش میرود تا در خواب او با صادق هدایت ملاقات‬
‫کند‪ .‬سالها بعد من فیلم اینسپشن (‪ )Inception‬را دیدم و‬                                                                                                    ‫بخوان!»‬
‫چشمهام چهارتا شده بود‪ .‬آخر من رمانم را سال ‪ ۷۴‬نوشتم‬                                                                ‫یک روز در مهمانی فامیلی‪ ،‬موقع ناهار صحبت کشیده‬
‫و منتشر کردم‪ ،‬این فیلم پانزده سال بعد ساخته شد‪ .‬اگر‬                                                                ‫بود به خشونتهای خیابانی‪ .‬من فقط گفتم که با خشونت‬
‫من این فیلم را ندیده بودم و مثلا سال بعد «پیکر فرهاد»‬                                                              ‫مخالفم‪ .‬زن صاحبخانه که تا کلاس هفت پیشتر نرفته بود بی‬
‫را مینوشتم آیا مغرضان نمیگفتند که این گرتهبرداری از‬                                                                ‫معطلی گفت‪« :‬منافقین چشم ندارن انقلاب ما رو ببینن‪».‬‬
                                                                                                                   ‫قاشق را انداختم و زدم بیرون‪ .‬آخر این چه کثافتی بود که‬
                          ‫«خشم و هیاهو»ست؟‬
‫من برای هیچ منتقدی رمان نمینویسم‪ ،‬ابتدا برای دل خودم‬                                                                                    ‫مدام از در و دیوار میریخت‪.‬‬
‫مینویسم‪ ،‬ولی من و خوانندگانم همدیگر را ساختهایم؛ من‬                                                                ‫یک روز در تابستان شصت ریختند توی خانه ما و‬
‫سطح توقعشان را از رمان ایرانی ارتقا دادهام‪ ،‬و آنها سلیقه‬                                                           ‫زندگیمان را زیر و رو کردند‪ .‬چیزی جز کتاب پیدا نکردند‬
‫مرا ارتقا دادهاند‪ .‬برای اینکه این خوانندگان از خوانندگان‬

     ‫دوره رضاشاه باسوادتر‪ ،‬باهوشتر و خوشسلیقهترند‬
   10   11   12   13   14   15   16   17   18   19   20