Page 17 - (کیهان لندن - سال سى و نهم ـ شماره ۳۷۸ (دوره جديد
P. 17

‫صفحه‌‪‌1۷‬شماره‌‪1844‬‬                                          ‫به اطرافیان نظر انداخت که میخندند‪ ،‬خشم بر وی چیره‬          ‫شناور است‪ .‬او را گرفت‪ .‬مرد که صداش هم زنانه‬
‫جمعه ‪ ۱۲‬تا پنجشنبه ‪ ۱۸‬سپتامبر ‪۲۰۲۲‬‬                          ‫شد‪ .‬اندیشید که مورد تمس ُخر قرار گرفته‪ ،‬پس دانه گندم‬       ‫شده بود التماس میکرد مرا رها کن‪ ،‬من مرد بودم‪ ،‬زن‬
                                                            ‫را بر زمین افکند و خطاب به زرتشت گفت‪« :‬چنین باور‬           ‫نیستم‪ .‬سوار که شهوت بر او غلبه کرده و چشمش حوری‬
‫چگونه هستی پیدا کرد و راز آفرینش در چیست؟ پیش از‬            ‫داشتم که تو دانای بزرگ و بی همتایی هستی‪ .‬اینک به‬           ‫برهنه در آب را گرفته بود‪ ،‬او را به بند کشید و به خانهاش‬
‫آنکه این هستی آفریده شود‪ ،‬چه چیزی وجود داشت؟ آیا‬            ‫روشنی میبینم که مردی نادان هستی و این نادانی را با‬         ‫برد‪ .‬بعد با او همبستر شد‪ .‬بیچاره بعد از دو بار زاییدن‪ ،‬توبه‬
‫این هستی آفرینندهای دارد؟ آفریننده خداست؟ پس خدا‬            ‫کاری شگفت توجیه و پنهان میکنی‪ .‬من نیز نادان بـودم‬          ‫کرد و بار دیگر مرد شد‪ ،‬و به اصحاب باوفای پیامبر پیوست!‬
‫چگونه پیدا شد و چه کسی او را آفرید؟ زمان چیست؟ آیا آن‬       ‫که وقت باارزش خودم را اینگونه تباه کرده و به دیدار تو‬      ‫خب‪ ،‬نویسنده یعنی علامه مجلسی دارد میگوید اگر‬
‫را آغازی هست؟ پیش از زمان چی وجود داشت‪ .‬آیا ابدیت‬                                                                      ‫مردی به پیامبر پرخاش کند نفرین میشود‪ ،‬آنهم بدترین‬
‫فقط خیال است و نمیتواند وجود داشته باشد؟ یا هست؟‬                           ‫عباس معروفی‬                                 ‫نفرین؛ یعنی زن میشود! این نگاه مذهب تشیع به زن‬
‫شبهای شاه ویشتاسب با چنین فکرهایی سپری میشد‬                                                                            ‫است! علاوه بر این تکلیف آن دو تا بچه که زایید چه‬
‫و چه بسا که تا صبح به خواب نمیرفت‪ .‬هیچیک از حکیمان‬          ‫شتافتم‪ ».‬ویشتاسپ چنین گفت‪ ،‬باغ را ترک کرد و به سوی‬         ‫میشود؟ پاسخی وجود ندارد‪ ،‬و اهمیتی هم ندارد‪ .‬احتمالا‬
‫و دانایان دربار در آن زمان قادر نبودند به پرسشهای او‬                                      ‫پایتخت روان شد‪.‬‬              ‫دختر بودهاند! خب من این روایت و روایتهای دیگر این‬
‫پاسخ گفته و بار اندیشهاش را سبک سازند‪ .‬در همین دوره‬
‫نام و شهرت زرتشت به نهایت درجه رسیده بود‪ .‬از هر سو‪،‬‬         ‫زرتشت دانه گندم را از زمین برداشت‪ ،‬با اندیشه به‬                                  ‫کتابها را کجای دلم بگذارم؟‬
‫از سرزمینهای دور و نزدیک مشتاقان دانش و معرفت به‬            ‫آن نگریست و به شاگردان گفت‪« :‬این دانه گندم را نگاه‬         ‫چند سال پیش میخواستم یک رمان جادویی بر اساس‬
‫دیدار آن آموزگار دانا میشتافتند و شاه از همه این ماجراها‬    ‫خواهم داشت‪ ،‬چون به زودی روزی فراخواهد رسید و مورد‬          ‫این روایت بنویسم که هی عقب افتاد و بعد هم بیماری‬
‫آگاه میشد‪ .‬سرانجام برآن شد تا بار دیگر از زرتشت تقاضای‬                                                                 ‫مجالم نداد‪ .‬پس ما در چنین کتابهایی و نیز تذکره الاولیای‬
‫دیدار کند‪ .‬به همین جهت دعوتنامهای با پیک و عدهای‬                                   ‫نیاز شاه واقع خواهد شد‪».‬‬            ‫عطار ادبیات جادویی داریم‪ ،‬نیازی نیست به دست مارکز‬
‫درباری همراه با مقدار بسیاری گوهر و زر برایش فرستاد‬         ‫سالیانی چند بر این ماجرا گذشت‪ .‬شاه ویشتاسپ پیروزمند‬        ‫و بورخس نگاه کنیم‪ .‬و اگر نویسندهای در ایران یک اثر‬
‫و در نامه نوشت‪« :‬من از کردار پیشین خود پشیمانم‪.‬‬             ‫در جنگ بهرهمند از زندگی اشرافی و پرنعمت در کاخ خود‬
‫هنگامی در اوج جوانی با شور و اشتیاق دریافت حقایق‪،‬‬           ‫زندگی میکرد‪ .‬اما روحاش از نعمت ِخرد و دانایی خرسند‬           ‫جادویی پدید آورد لزومی ندارد او را مقلد مارکز بدانیم!‬
‫از تو خواستم تا در چند دقیقه راز هستی و فلسفه وجود‬          ‫نبود‪ .‬شباهنگام‪ ،‬در تنهایی بسیاری از پرسشها‪ ،‬فکرش را‬        ‫نوشتن چنین رمانی که ریشه در جادوهای سرزمین‬
‫را برایم شرح دهی‪ .‬اما اینک تغییر یافته و دیگرگون شدهام‬      ‫به خود مشغول میکرد و پاسخی نمییافت‪ .‬میاندیشید‪:‬‬             ‫خودمان دارد‪ ،‬برای خواننده غیرایرانی هم سرشار از لطف‬
‫چیز غیرممکنی از تو نمیخواهم‪ ،‬اما هنوز با شدت و حدت‬          ‫فقر از چیست و ثروت از کجا ناشی میشود؟ علت َع َدم‬           ‫و زیباییست‪ ،‬به ویژه که باورهای مذهبی یک ملت آشکار‬
‫مشتاق به شناخت راز هستی و فلسفه وجود و چگونگی‬               ‫مساوات مردم بر چه اصل و قرار است‪ .‬من در اینجا با ناز‬
‫نیروهای طبیعت هستم‪ .‬این شوق بیش از هر وقت دیگری‬             ‫و نعمت زندگی میکنم و از خور و خواب و وسایل باشکوه‬                                          ‫و افشا میشود‪.‬‬
‫در من وجود دارد‪ .‬از تو درخواست میکنم که به نزد من‬           ‫برخوردارم اما پشت دیوارهای این کاخ عدهای با فقر و‬          ‫هنوز هم وسوسههاش هست که یادداشتهام را بیاورم‬
‫بیایی و اگر ممکن نیست‪ ،‬یکی از ورزیدهترین شاگردانت‬           ‫گرسنگی و سرما و بینوایی دست به گریبانند‪ .‬چرا من یک‬         ‫و این رمان جادویی را بنویسم‪ ،‬و البته جای دوربین و زاویه‬
‫را که بتواند درباره این مسایل پاسخگویم باشد به نزد من‬       ‫شاهم و چرا بیش از همه قدرت دارم؟ مرگ چیست؟ آیا‬             ‫دید مهم است که یکباره و نسنجیده پاکنویس کننده‬
                                                            ‫پس از مرگ باز هم زندگی هست؟ آیا این مقام و قدرت و‬          ‫روایت علامه مجلسی از آب در نیایم‪ ،‬به نیمه دیگر خودم‬
                                     ‫فرست‪».‬‬                 ‫جلال برایم باقی خواهد ماند؟ آیا این قدرت و جایگاه شاهی‬
‫ویشتاسب زمانی صبر کرد تا کاروانیان و پیکها بازگشتند‪.‬‬        ‫میتواند بیماری و مرگ را از من دور نگه دارد؟ آیا هنگامی‬                           ‫توهین نکنم‪ ،‬و مسایل دیگر‪.‬‬
‫و گفتند‪ :‬زرتشت به تو درود فرستاده‪ ،‬اما گنجینه را نپذیرفته‬   ‫که ُمردم و در گورم نهادند‪ ،‬این ثروت و قدرت برایم کاری‬      ‫در ادبیات پیش از اسلام یا حکمت ایران باستان معجزه‬
‫و آن را بازپس فرستاده است‪ .‬او پیام داده که زر و گوهر‬        ‫میتوانند کرد؟ آیا پس از مرگ نشانی از زندگی باقی خواهد‬      ‫نقش ندارد‪ .‬زرتشت میگوید معجزه تویی‪ ،‬معجزه حضور‬
‫برای یک باغبان سودی ندارد و کارساز نیست‪ ،‬اما از پذیرفتن‬     ‫بود یا مرگ پایان همه چیز است؟ آیا پس از مرگ به چیزی‬        ‫توست‪ .‬مثلا این داستان هاشم رضی در مقدمه اوستا به‬
‫پارچههایی که هدایا در آنها بستهبندی شده بود سپاسگزار‬        ‫دیگر تبدیل میشوم؟ آیا خودم خواهم بود یا کاملاً وجودی‬
‫است‪ ،‬چون آنها را به هنگام سرمای شدید زمستان برای‬            ‫متفاوت خواهم داشت؟ اگر زندگی دیگری از پس این زندگی‬                              ‫شدت مرا تحت تأثیر قرار داد‪:‬‬
‫پوشش و محافظت درختان مورد استفاده قرار خواهد داد‪».‬‬          ‫موجود است‪ ،‬چه حوادثی در انتظارم خواهد بود؟ آیا در‬          ‫«یک روز هنگامی که ویشتاسپ شاه ایران از یک سفر‬
‫زرتشت هدیهای هم برای شاه فرستاده و گفته این‬                 ‫ادامه همین زندگی موجود‪ ،‬همین قدرت و مقام و ثروت و‬          ‫جنگی باز میگشت‪ ،‬به جایی رسید که زرتشت شاگردان‬
‫آموزگاری است که همه چیز را درباره قانون طبیعت‬               ‫تجمل باقی خواهد ماند یا فقر و بینوایی در انتظار ماست؟‬      ‫خود را در باغی آموزش میداد و آنها همگی در همان باغ‬
‫و اسرار هستی و یا مسائل دیگر به او خواهد گفت‪ ،‬اگر‬           ‫پیش از آنکه به صورت کنونی به دنیا آمده و زندگی کنم‪ ،‬چه‬     ‫زندگی میکردند‪ .‬در آن زمـان زرتشت نـامی مشهور و مورد‬
‫دیده ِخ َردبین داشته باشد‪ .‬زرتشت گفته‪« :‬به شاه بگویید‬       ‫میکردم؟ پیش از این نیز در همین سرزمین زندگی میکردم‬         ‫اعتنا بود و شاه مدتهایی در انتظار فرصت بود تا زرتشت‬
‫من یکی از شاگردان خودم را به نزد او نخواهم فرستاد‪،‬‬          ‫یا جایی دیگر؟ آیا برای اولین بار به این نوع زندگی پرداختم‬  ‫را ملاقات کرده و درباره جهان و خلقت و زندگی و بسیار‬
‫بلکه آموزگارم را برای شاه میفرستم‪ ،‬چون آنچه را که‬           ‫و زاده شدم؟ زندگی اصلی من چگونه شروع شد؟ این جهان‬          ‫مسایل دیگر از او پرسشهایی کند‪ .‬پرسشهایی که دانایان‬
‫درباره قانون طبیعت و اسرار هستی و زندگی میدانم‪ ،‬از‬                                                                     ‫و حکیمان دربار نمیتوانستند به آنها پاسخ گویند‪ .‬پس شاه‬
‫او آموختهام‪ .‬من اطمینان دارم که شاه به همان اندازه برای‬                                                                ‫و همراهانش به باغ وارد شدند‪ .‬مردی دیدند که در نخستین‬
‫دریافت مستعد هست که آموزگار او برای یاد دادن‪ ».‬شاه‬                                                                     ‫نظر‪ ،‬آموزگاری مینُمود که شاگردان پیرامونش را فرا گرفته‬
‫با شگفتی پرسید‪« :‬پس کجاست آن آموزگار زرتشت؟» آنگاه‬                                                                     ‫بودند‪ .‬آنان در حین کا ِر زراعت و پرورش گیاه و درخت و‬
‫پیامآور‪ ،‬هدیه کوچکی را که زرتشت فرستاده بود و در برگ‬                                                                   ‫دانه‪ ،‬تعلیم میدیدند‪ .‬شاگردان تا نگاهشان به شاه افتاد از‬
‫لطیفی قرار داشت به شاه داد‪ .‬تعجب شاه بیشتر شد‪ .‬برگ‬                                                                     ‫پیرامون استاد کنار رفته و راه را باز کردند‪ .‬ویشتاسپ برابر‬
‫را باز کرد و باز همان دانه گندم را یافت‪ .‬اینبار اندیشید که‬                                                             ‫زرتشت ایستاد و گفت‪« :‬از تو بسیار شنیدهام و میدانم‬
‫راز سحرآمیزی باید در این دانه گندم وجود داشته باشد‪ .‬اما‬                                                                ‫مرد بزرگ و دانایی هستی‪ .‬من به نزدت آمدهام تا درباره‬
‫خود و همه دانایان درباری از شناخت آن عاجز بودند‪ .‬پس‬                                                                    ‫راز آفرینش و قوانین طبیعت و آنچه به این جهان نظم‬
‫دستور داد تا آن دانه گندم را در جعبهای گوهرین نهاده و‬                                                                  ‫میبخشد پرسش کنم‪ .‬اگر دانا باشی‪ ،‬پاسخ این پرسشها‬
                                                                                                                       ‫برایت بسیار آسان خواهد بود‪ .‬من نمیتوانم مدتی چند در‬
                              ‫در خزانه گذاشتند‪.‬‬                                                                        ‫اینجا درنگ کنم‪ ،‬چون برای مسایل و مشکلات کشوری باید‬
‫مدتی گذشت و شاه که منتظر حادثهای یا اتفاقی بود تا‬
‫درهای معرفت و شناخت به رویش گشوده شود‪ ،‬مأیوس‬                                                                                              ‫هرچه زودتر به پایتخت برگردم‪».‬‬
‫شد‪ .‬اندیشید که زرتشت دگرباره وی را به تمسخر گرفته‬                                                                      ‫زرتشت در حالی که اندیشمندانه شاه را مینگریست‪،‬‬
‫و چیزی نگفته است‪ .‬با خود فکر کرد که شاید زرتشت‬                                                                         ‫دانـه گندمی از زمین برداشت‪ ،‬در دست وی نهاد و گفت‪:‬‬
‫چیزی نمیداند‪ .‬خشمش برانگیخته شد و گفت‪« :‬به او نشان‬                                                                     ‫«این دانه کوچک گندم هرگاه نیک بیندیشی دربردارنده‬
‫خواهم داد که بدون یاری او سرانجام به آنچه میخواهم‪،‬‬                                                                     ‫همه پرسشهای توست‪ .‬راز آفرینش و قانون طبیعت و‬
                                                                                                                       ‫نظم حاکم بر این جهان در همین دانه نهفته است‪ ».‬شاه را‬
                            ‫دست پیدا میکنم‪».‬‬                                                                           ‫از این گفتار و کردار شگفتی آمد و چیزی درک نکرد‪ .‬چون‬
   12   13   14   15   16   17   18   19   20   21   22