مازیار قویدل – در نوشتار پیش از انسانمداری جمشید سخن به میان آمد و خواندیم که او با بار دانش و فر کیانی – (نه با فر ایزدی)، تختی ساخت و با نیروی دیوان آن را در آسمان به پرواز در آورد. پرواز و سر به آسمان کشیدنی که پس از دستیابی انسان به دریاها رخ داد و روزی نو را در تاریخ و فرهنگ به یادگار گذاشت.
بخش ۲۹ – بخش شش، رویارویی با جمشید شاهِ انسانمدار
آبادگری شاهِ سامانبخش به همین کارها پایان نمیپذیرد و شاه در پی آسایش بیشتر بخشیدن به مردمان، دست به کوششهای بیشتر زده، راز و رمز رهایی از بیماریها را نیز مییابد و:
چنین سال سی سد همی رفت کار
ندیدند مرگ اَنـدر آن روزگـــار
کوششهای فراوان و پیگیر جمشید شاه، بیکاری و تنپروری، و به ویژه درد و بیماری را از میان بر میدارد:
نیارست کس کـرد بی کاریــی
نبُـد دردمندی و بیماریـــــی
ز رنج و ز بَدشـان نبُد آگهـی
میانبسته دیوان به سانِ رهی
پس از این همه کار و کوشش و سرکشی به دریاهاست که به آسمان سرکشی میکند:
یکی تَخت پـُرمایه کرده بـه پای
بَر او بَر نشسته جهان کدخدای
نشسته بَـر آن تخت جمشید کی
به چنگ اندرون خسروی جامِ می
مَـر آن تخت را دیـو برداشتــه
زهامون به ابــر اندر افراشته
شاهنامه پرواز شاه جمشید با تختی که دیوان آن را بر دوش به آسمان میبرند را، با آرامش و شادی و میگساری و آوای نوش- (نوش به جای آنچه امروز شماری، به سلامتی گویند)- گزارش میکند:
به فرمانش مردم نهـاده دو گوش
ز رامش جهان پُر ز آوای نوش
مردم شادند و از شاه فر کیانی بر تافته میشود:
چنین تا بَـر آمد بَـر این سالیــان
همی تافت از شـاه فَــرِ کیـــــان
با همه کارهای نیک و ارزندهای که شاه سامانی میدهد، رویدادی پیش میآید که استاد سخن را دچار دلگیری بسیار میکند؛ به گونهای که از زندگی سیر میگردد و آرزوی مرگ میکند:
چنیــن اسـت کیهـــان نـا پـایـــدار
تو در وی به جز تخم نیکی مکار
دلـم سیـر شـد زین ســرای سپنـج
خـدایا مــرا زود بــرهان ز رنـج
انگیزهی این دلگیری و دل از زندگی شستن استاد سخن، بر روی کار آمدن و تکیه بر جای جمشیدشاه زدن ضحاک مار دوش است:
چو ضحاک شد بر جهان شهریار
بر او سالیـان انجمن شد هــزار
سراسر زمانـه بـدو بـاز گشـت
بـرآمـد بـر این روزگاری دراز
زیرا با بر روی کار آمدن ضحاک:
نهـان گشـت آییـن فـرزانگـــان
پـراکنــده شـد کــام دیـوانگــان
هنر خوار شد، جادویی ارجمند
نهــان راستی، آشکـــارا گزنــد
شده بـر بَدی دست دیوان دراز
ز نیکی نبودی سخن جز به راز
نا گفته نماند که تا اندازهای چنین درونمایهای را در شاهنامه و در نامه رستمِ هرمز فرخ یا رستم فرخزاد نیز میبینیم، که خواندن آن به خوانندگان گرامی واگذاشته میشود.
به هر روی جهان از پادشاه آرامش دارد و از ستودهشدگان و ایزدان به او پیامهای نو به نو میرسد:
جهان بُد به آرام از آن شادکام
ز یزدان بدو نو به نو بـُد پیام
و مردم از این شهریار به جز از خوبی ندیدهاند:
چو چندی برآمد بر این روزگار
ندیدند جـز خـوبی از شهریــار
یادمان باشد در شاهنامههایی که اینک در جمهوری اسلامیبه چاپ میرسد نام واژهی «شهریار» را برداشته و به جای آن «کردگار» نوشتهاند که این گونهای دروغ پراکنی است. آنها نوشتهاند «ندیدند جز خوبی از کردگار».
آری، مردم از شاهنشاه به جز از خوبی ندیدهاند و جمشید شاه نیز با فرهی فرمانروایی میکند:
جهان سر به سر گشته او را رهی
نشستـــه جهاندار بــا فرهـــی
در اینجا شاه یزدانشناس، از یزدان روی بر میتابد و ناسپاس میشود:
یکایک به تخت مِهـی بنگـریــد
به گیتی جز از خویشتن را ندید
منی کرد آن شـاه یـزدانشنـاس
ز یـــزدان بپیچید و شد ناسپاس
ناسپاس شدن او بدین گونه گزارش میشود که:
گرانمایگان را ز لشکـر بخوانـد
به مایـه سَخُن پیش ایشان برانـد
چنین گفت با سالخورده مهـــان
که جـز خویشتـن را ندانـم جهان
هنـر در جهان از من آمــد پدیـد
چـو من تاجور تخت شاهـی ندیـد
جهان را به خوبی مــن آراستــم
ز روی زمیـن رنـج مــن کاستـم
خور و خواب و آرامتان از من است
همان کوشش و کامتان از من است
بزرگــی و دیهیـم و شـاهی مراست
که گوید که جز من کسی پادشاست
تا بدین جای سخن، درست است و دشواری در کار نیست و سخنان پس از این، بوی انسانمداری و دانش میدهد و برای نمونه دارو را راه درمان درد میداند و نه ورد و افسون را:
به دارو و درمان جهان گشت راست
که بیماری و مــرگ کـس را نکاست
جـز از من که برداشت مرگ از کسی
وگـر در جهـــان شــــاه باشـد بســـی
و این گونه سخنان پس از این است که دشواریساز میشود، چرا که او میگوید من با یاری دارو به درمان دردهایتان پرداختم و هوش و جانتان را از گزند بیماری دور داشتم، پس پیروی نکردن و نگرویدگان به خود را اهریمن میخواند:
شما را ز من هوش* و جان در تن است
به من نگرود هـر که اهریمن است
گر ایدونکــه دانیــد مـــن کـردم این
مـــرا خـوانـد بـایـــد جهـان آفـریـن
این آفرین جهان خواستن جمشیدشاه، بر موبدان خوش نمیآید و:
همه موبدان ســرفکنــده نگـــــون
چـرا کـس نیارست گفتن نه چون
در نوشتهای دیگر داستان را پی میگیریم.
۱۰ نوامبر ۲۰۱۵
*هوش، همان جان است.
[بخش یک] [بخش دو] [بخش سه] [بخش چهار] [ادامه بخش چهار] [بخش پنج] [بخش شش] [بخش هفت] [بخش هشت] [بخش نهم] [بخش دهم] [بخش یازدهم] [بخش دوازدهم] [بخش سیزدهم] [بخش چهاردهم] [بخش پانزدهم] [بخش شانزده] [بخش هفده] [بخش هژده] [بخش نوزده] [بخش بیست] [بخش بیست و یک] [بخش بیست و دو] [بخش بیست و سه] [بخش بیست و چهار] [بخش بیست و پنج] [بخش بیست و شش] [بخش بیست و هفت] [بخش بیست و هشت]