مازیار قویدل – این داستان، یکی از آن داستانها و پند و اندرزهایی است که اگر به کار بسته شوند و برای نمونه پیش از دست به دامان این و آن شدن، دربارهشان پیشینه و اندیشه، گفتار و کردار آنان به پژوهش پرداخته شود، چه بسا شاه جمشیدی رانده نشده و ضحاکی به فرمانروایی راه نیابد. با این پیشدرآمد، نگاهی میاندازیم به او و خاندانش.
۳۲- مرداس پاک و فرزند ناپاکش ضحاک
شاهنامه از پدر ضحاک به نام مرداس نام میبرد. خاندان او در بخشهایِ باختری یا غربی سرزمینهای ایرانی زندگی میکرده اند، جایی که در شاهنامه “دشت سواران نیزه گزار “، نامیده میشود، و بخشِ خاورییِ ایرانِ کنونی تا آفریقا را در بر میگیرد:
یکی مــرد بود اندر آن روزگــار
ز دشـت ســـواران نیـــزه گــذار *
گرانمایـه هم شـاه و هم نیک مرد
ز تـرس جهانــدار بـا بـاد ســـرد
که مـرداس نــامِ گــرانمــایه بـود
به داد و دهـش بـَرترین پایه بود
مرداس، شاه و انسان نیکخو و بخشنده بود که چهارپایان سودمندی از بز و اشتر و میش گرفته تا اسبهای تازنده داشت و :
به شیـر آن کسی را که بودی نیاز
بـدان خواسته دسـت بـُردی فـراز
فرزند آن انسان نیکخوی و پاکدین، ضحاک نام داشت، که جوانی دلیر و سبکبار و تیزچنگ ولی ناپاک دل بود و از مهر بی بهره:
پسر بـُد مـر آن پاکدیـن را یکـی
کـش از مهـر بهـره نبـود اندکی
جهانجـوی را نـام ضحـاک بـود
دلیـر و سبکســار و ناپاک بـود
ضحاک بیش از دو بهره از شبانه روز را به سوارکاری میپرداخت، و از آنجا که ده هزار اسپ/اسب تازنده داشت، و شمار یا شمارهیِ “ده هزار”، در زبان پهلوی، بیور(بی وَر) خوانده میشود، به او بیوراسب نیز میگفتند:
کجـا بیوراسپش همیخواندند
چنین نام بَــر پهلــوی راندنـد
کجا بیـور از پهلوانی شمار
بود بر زبان دری ده هــزار
ز اسپان تازی به زرین ستام
ورا بود بیور چو بردند نام
شب و روز بودی دو بهره برین
ز روی بزرگی نه از روی کین
تا اینجا تا اندازهای به ویژگیهای ضحاک جوان پی میبریم، او سواری توانا و دلیر و نام و بدبیارانه بی بهره از مهر و پاکی بود، و این کمبود و یا نداشتن مهر میتوانست او را به هر بیراههای که نام و دنیاجویی او را در پی میداشت، بکشاند، که کشاند.
چنین ویژگی نکوهیده و ناپسندی که افزونخواهان ایرانی بر آن دیده بر بسته بودند، از چشمان تیزبین ابلیس دور نمیماند و ابلیس بر پایه همان افزونخواهیها، راهی در دل ضحاک باز میکند و پس از پیمان بستن با آن نادان، او را از راه به در میبرد:
چنان بـُد که ابلیس روزی پگاه
بیــامد بـه سـان یکــی نیکـخواه
دل مهتـر از راه نیکی ببــــرد
جوان گوش گفتار او را سپرد
بدو دادهوش و دل و جـان پاک
پراکند بر تارک خویش خاک
ابلیس که توانسته بود ضحاک نادان را به سوی خود بکشاند، گامیفراتر نهاده، با او پیمان میبندد:
فــراوان سخن داد زیبا و نغــز
جوان را ز دانش تهی بـود مغز
بـدو گفـت پیانت خـواهم نُخست
پس آنگه سخن برگشایم دُرست
جوان ساد دل بود و فرمانش کـَرد
چنان چون بفرمود سوگند خـَورد
که راز تـو بـا کـَس نگویــم ز بُـن
ز تو بشنوم هـرچه گـویی سَخُن
ابلیس با نیروی سخن اهریمنانهاش توانست از افزونخواهی یا جاهطلبی او بهره بگیرد و به ضحاک بپذیراند که چون با او با پیمان بسته، نباید سخنان او را با کسی اگرچه پدرش، در میان بگذارد! و با به پیروزی رسیدن سخنش، آن نادان را به پدرکشی رهنمون میشود:
بـدو گفت جز تو کسی در سرای
چـرا بایـد ای نـامــور کدخــدای
چه باید پدر کش پسر چون تو بود
یکـی پنـدت از مـن ببایــد شنـود
زمانه بـر این خواجه ی سالخورد
همیدیــر مـاند تـو انـدر نـورد
بگیــر ایـن ســر مایـه درگاه اوی
تــرا زیبــد انــدرجهــان جاه اوی
برین گفته ی من چو داری وفـا
جهانـدار باشــی یکــی پـادشـــا
ضحاک با همهی ناپاکدلی، به هر روی چون انسان بود، از اینکه دست به خون پدر بیالاید دل چرکین میشده، از ابلیس درخواست میکند که راه دیگری در پیش پای او بگزارد:
چـو ضحـاک بشنیـد اندیشه کــرد
ز خون پـدر شد دلش پر ز درد
به ابلیس گفت این سزاوار نیست
دگـر گوی کاین از درِ کار نیست
ابلیس که برای رسیدن به آرمانش از هر نیرنگی کوتاهی نمیکند، باز هم با همان ترفند و نیرنگ پیشین ضحاک را به پیمان بسته شده یادآور شده، و او را به دام میاندازد:
بـدو گفت گـر بگـذری زین سَخُن
بتابی ز سوگنـــد و پیمـــان ز بُـن
بمانــد بـه گـردنت سـوگنــد و بنــد
شوی خوار و مانـد پدرت ارجمند
ســـر مــــرد تـازی بـه دام آوریــد
چنان شـد که فــرمان او بر گـزید
و آن ناپاک دل، همپیمانی با ابلیس بدکار که زودتر نشستن بر تخت پدر را در پی، بر مهر به پدر و انسانی گری برتری میدهد و راه از میان برداشتن پدر را از ابلیس میجُوید و:
بپرسیـد کاین چـاره با مـن بگوی
چه رویست این را بهانه مجوی
بـدو گفت مـن چـاره سازم تــــرا
به خورشیـد ســر بر فــرازم تـرا
تو در کار خاموش میباش و بس
نبایــد مــرا یــاری هیـچ کـس
چنان چون بباید بسازم تمام
تو تیغ سَخُن بر مکش از نیام
دنباله سخن و داستانِ بر روی کار آمدن ضحاک، به نوشتاری دیگر واگذار میشود.
مازیار قویدل ۱۳ دسامبر ۲۰۱۵
*«گذار» یا «گزار» هر دو را به کار بردهاند. خالقی “گزار”، و نوشته هشتدستنویس «گزار» و فلورانس، پاریس و لندن (گذار). جنیدی «گزار»، مسکو «گزار» و امیرکبیر «گذار».
[بخش یک] [بخش دو] [بخش سه] [بخش چهار] [ادامه بخش چهار] [بخش پنج] [بخش شش] [بخش هفت] [بخش هشت] [بخش نهم] [بخش دهم] [بخش یازدهم] [بخش دوازدهم] [بخش سیزدهم] [بخش چهاردهم] [بخش پانزدهم] [بخش شانزده] [بخش هفده] [بخش هژده] [بخش نوزده] [بخش بیست] [بخش بیست و یک] [بخش بیست و دو] [بخش بیست و سه] [بخش بیست و چهار] [بخش بیست و پنج] [بخش بیست و شش] [بخش بیست و هفت] [بخش بیست و هشت] [بخش بیست و نه] [بخش سی] [بخش سی و یک]