مازیار قویدل – شاهنامه نه تنها آموزش دهنده است که هشداردهنده نیز هست. در همین راستای هشداردهندگی است که داستانهای جمشید شاه، ضحاک ماردوش و کار و کنش و گزینش مردم سامان پیدا میکنند.

۳۵ – هشدارهای سرگذشت ساز شاهنامه به ایرانزمینیان
در این پیوند، ابلیس نخست کسی را که باید برایش نقشآفرینی کند از میان شمار بسیاری بر میگزیند و سپس بر پایه ویژگیهای آن کس دست به کار میشود.
اهریمن کارهایش را با ریزبینی برنامه ریزی میکند و آرام آرام به کار مینددبندد. درست مانند هنگامی که کسی را آرام آرام آلودهی مواد افیونی و یا زهر کنند و او بدون آن که دریابد، خود تیشه به ریشه خود و دیگران میزند. چنین اندیشه باختههایی یا هیچگاه به خود نمیآیند و یا هنگامی به خود میآیند که دیگر دیر شده است. بر این پایه و راستایی ضحاک آلوده هر روز بیش از روز پیش گرفتار میشود:
دو مـــار سیــه از دو کتفـش بــــرست
غمی گشت و از هـر سویی چاره جست
چارهجویی پس از آلودگی دشوار است. ضحاک آلوده و در پیِ آن افسرده و اندوهگین نیز، به جای به خود آمدن و بهبود اندیشه آلوده خود، راههای دیگر را میآزماید:
سرانجام ببریــد هر دو ز کِفت
سزد گر بمانی بدین در شگفت
چو شاخ درخت آن دو مار سیاه
بر آمد دگـرباره از کتف شـاه
کوشش و درمان، گه که کار از کار گذشته باشد شدنی نیست:
پـزشکــان فـــرزانه گــرد آمـدنـد
همه یک به یک داستانها زدنــد
ز هـر گونه نیرنگهـا سـاختنــد
مر آن درد را چاره نشناختنــد
در چنین هنگامههایی، از آنجا که خود آلوده کننده است پیشبینی همه چیز را کرده است، چارهجو هم میگردد. چنین است که ابلیس این بار در چهره و رخت پزشک و فرزانه چارهجو میشود و ضحاک را به سوی ستمگری بیشتر رهنمون میشود و به او از میان برداشتن مردمان و به ویژه جوانان آیندهساز و خوراک مار کردن مغز آنان را پیشنهاد میکند:
خورش ساز و آرامشان ده به خورد
نشایـد جزین چــارهای نیـز کـــرد
به جز مغز مردم مدهشان خورش
مگـر خود بمیـرند ازیـن پرورش
ایرانیان و به ویژه استاد سخن چون از رفتار تازیان ستمگر، و آسیاب از خون ایرانیان راه انداختن آنان، آگاهی داشته و کار و کردار ستمگرانهی آنان را سدها سال همواره دیده و زهرش را چشیدهاند، داستان را بر پایه کار و کنش ستگران دینمدار حاکمسانان میدهد و خوراک ماران اندیشهای ضحاک را نه تنها در هنگام گرسنه شدن آن مارها، که هر روز یادآور میشود. آن هم نه یک تن و یک پیکر، که دو مغز جوان! زیرا انسانی خرد ببازد و سرش از مغز تهی شود، لاشهای بیش نیست:
دوای تـو جـز مغــز آدم چو نیست
بر این درد و درمان بباید گریست
به روزی دو کس بایدت کشت زود
پس از مغـز سرشان ببــاید درود
استاد سخن در اینجا خود پا به میدان میگذارد و نه مانند یک گزارشگر، که چون پرسشگری ریزبین به پرسش مینشیند و خود پاسخ میدهد که جوانکشها، جامعه براندازانند :
سـر نــرّه دیــوان ازین جستجـوی
چه جُست و چه دید اندرین گفتگوی
مگــر تا یکی چــاره سـازد نهــان
که پردخته گردد ز مـردم جهـــان
پیگیری این رویداد سرگذشتساز برای کشور و مردمانمان که نمونههای همانند دیگری نیز در درازای تاریخ داشته است به نوشتارهای آینده وا گذاشته میشود.
۲۵ ژانویه ۲۰۱۶
[بخش یک] [بخش دو] [بخش سه] [بخش چهار] [ادامه بخش چهار] [بخش پنج] [بخش شش] [بخش هفت] [بخش هشت] [بخش نهم] [بخش دهم] [بخش یازدهم] [بخش دوازدهم] [بخش سیزدهم] [بخش چهاردهم] [بخش پانزدهم] [بخش شانزده] [بخش هفده] [بخش هژده] [بخش نوزده] [بخش بیست] [بخش بیست و یک] [بخش بیست و دو] [بخش بیست و سه] [بخش بیست و چهار] [بخش بیست و پنج] [بخش بیست و شش] [بخش بیست و هفت] [بخش بیست و هشت] [بخش بیست و نه] [بخش سی] [بخش سی و یک] [بخش سی و دو] [بخش سی و سه] [بخش سی و چهار]