جمشید آموزگار، در پیشگفتار این کتاب مینویسد «در میان خاطرات گونه گونهای که تا کنون پراکنده شده، خاطره عبدالرضا انصاری از امتیازی ویژه برخوردار است چرا که با اصالتی کم همتا، دقتی در خور تحسین و بینظری سزاوار تمجید همراه است».
به جهت علاقمندی نسل جوان به ریشهها و عوامل سازندگی ایران در دوران پهلوی کیهان لندن طی چند هفته به بازنشر خاطرات عبدالرضا انصاری در گفتگو با غلامرضا افخمی میپردازد.
*****
[بخش۱] [بخش۲] [بخش۳] [بخش۴] [بخش۵] [بخش۶] [بخش۷] [بخش۸] [بخش۹] [بخش۱۰] [بخش۱۱] [بخش۱۲] [بخش۱۳] [بخش۱۴] [بخش۱۵] [بخش۱۶] [بخش۱۷] [بخش۱۸] [بخش۱۹] [بخش۲۰] [بخش۲۱] [بخش۲۲] [بخش۲۳] [بخش۲۴] [بخش۲۵] [بخش۲۶] [بخش۲۷] [بخش۲۸] [بخش۲۹] [بخش۳۰] [بخش۳۱] [بخش۳۲] [بخش۳۳] [بخش۳۴] [بخش۳۵] [بخش۳۶] [بخش۳۷] [بخش۳۸] [بخش۳۹] [بخش۴۰] [بخش۴۱] [بخش۴۲] [بخش۴۳] [بخش۴۴] [بخش۴۵] [بخش۴۶] [بخش۴۷] [بخش۴۸]
در شروع کار، طبق معمول، اشخاص متعددی برای گفتن تبریک به دفتر من آمدند از جمله دکتر منوچهر کلالی قائممقام دبیرکل حزب ایران نوین. با دکتر کلالی سابقهی دوستی و همکلاسی در دبیرستان البرز داشتم. فردی بود از خانوادههای بسیار محترم خراسان، با هوش و با استعداد و تحصیلات عالی خود را در فرانسه به پایان رسانده بود. ایشان ضمن تبریک انتصاب من، اظهار داشت که از نظر حزب ایران نوین، وزارت کشور از مهمترین وزارتخانههای مملکت است زیرا تمام کارهای حزب در سطح کشور با استاندارها، فرماندارها، بخشدارها و شهردارهاست و کلیه آنها مأمورین وزارت کشور هستند و ما در حزب بسیار خوشحالیم که شما که از خودمان هستید به این مقام منصوب شدهاید. بنابراین انتظار داریم به منظور پیشرفت امور حزبی، کلیه این انتصابات با نظر حزب انجام گیرد زیرا اگر این افراد با حزب همکاری کنند کار ما سریعتر جلو خواهد رفت.
جواب من به ایشان این بود که اعلیحضرت مسئولیت کلیه این انتصابات را به عهدهی من گذاشتهاند و در این وزارتخانه هم سابقهی کاری ندارم. نه قوم و خویشی و نه دوستی خاصی با کسی دارم. بنابراین، برای اتخاذ تصمیم در مورد انتصابات، ناچارم از منابع مختلف کسب اطلاع کنم و تا حد امکان کوشش کنم که شایستهترین افراد انتخاب شوند و حاضرم از حزب ایران نوین نیز به عنوان یکی از این منابع استفاده کنم و هرگاه افراد واجد شرایطی از طرف حزب معرفی شوند که در مقایسه با دیگران از امتیازات بهتری برخوردار باشند، مسلماً نسبت به انتصاب آنها اولویت قائل خواهم شد ولی هرگاه فقط به صِرف اینکه عضو حزب هستند و طبق نظر حزب باید به سمتی گمارده شوند، این کار مورد قبول من نیست. آقای دکتر کلالی با شنیدن این حرف، بلند شد و کیفش را برداشت و گفت برای من مسلم شد که شما با ما قصد همکاری ندارید و به صورت قهر از دفتر من بیرون رفت.
این اولین برخورد من با حزب ایران نوین بود و بدین جهت آن را بازگو میکنم زیرا پیامدهای منفی زیادی در دوران خدمت من در وزارت کشور داشت.
چند روزی گذشت و بعد از ظهری بود که آقای هویدا تلفن کرد. پرسید چه میکنی؟ گفتم وزارتخانه هستم و مشغول کارهای جاری. گفت میخواستم چند دقیقه بیایی نخستوزیری. وقتی وارد شدم از پشت میزش بلند شد و گفت برویم آن کنار بنشینیم و قهوهای بخوریم. حس کردم باید مطلب خاصی پیش آمده باشد. سپس با لحن بسیار محبتآمیزی که مخصوص خودش بود گفت نمیدانی از وقتی که تو به تهران آمدهای چقدر خوشحالم و آمدنت باعث دلگرمی من است و کار مرا سبک میکند زیرا میدانم هر کاری را که مربوط به تو باشد میتوانم با خیال راحت به تو ارجاع کنم و حالا خواهشی دارم و آن این است که آقای سبزواری را که در حزب هست و فعلا رئیس دفتر وزارت کشاورزی است به وزارت کشور ببری و به عنوان معاون پارلمانی معرفی کنی. به ایشان جریان ملاقات با دکتر کلالی را بازگو کردم و گفتم هر کاندیدای دیگری که داشته باشید با کمال میل قبول میکنم ولی آقای سبزواری را که پادوی دبیر کل حزب است، قبول نمیکنم چون مانند ماری است که میخواهند در آستین من بکنند زیرا معاون پارلمانی نفر دوم وزارتخانه است و حالا که حزب نتوانسته است از طریق من تمام انتصابات وزارت کشور را یکپارچه در دست بگیرد، میخواهند سبزواری را آنجا بگذارند تا هر کاری را که مایلند انجام دهند و با این صورت دیگر وجود من در وزارت کشور معنایی نخواهد داشت. بنابراین سه راه پیشنهاد میکنم: اول اینکه اگر شما تحت فشار زیاد هستید من مستمسکی پیدا میکنم و استعفا میدهم و قول میدهم به هیچکس چیزی نگویم. دوم اینکه به اینها بگویید که شما نخواستید این کار انجام بگیرد و شرّشان را از سر من کم کنید و من راحت شوم. سوم اینکه به آنها بگویید که من زیر بار نمیروم و آنها را بیندازید به جان من؛ آن وقت من خودم با آنها کنار میآیم.
پس از شنیدن عکسالعمل من، هویدا بلند شد و مرا بوسید و گفت من تا به حال خیلی تو را دوست داشتم و برایت احترام قائل بودم ولی حالا احترامم ده برابر شد. بلندشو برو و کارت را ادامه بده و نگران نباش. من خودم ترتیب کار را میدهم. ولی البته از روز بعد «ترتیب کارت را میدهم»، نتیجهاش این شد که تا روزی که در وزارت کشور بودم با حزب ایران نوین درگیری داشتم.
– شما خودتان عضو حزب ایران نوین بودید؟
– بله؛ ظاهراً عضو شورای عالی حزب بودم ولی جلسهای برای شور و مشورت تشکیل نمیشد.
– میخواهم بدانم آیا شما قبلا عضو حزب ایران نوین بودید و در حوزهای که ایجاد شده بود، عضویت داشتید؟
– تمام کارکنان بالای دولت فرمهایی را پر کرده بودند.
– دو جور است؛ یکی اینکه کارکنان دولت جملگی عضو حزب به حساب میآمدند یا اینکه دفتر و دستکی وجود داشت و شما عضویت حزب را قبول کرده و امضایی کرده باشید.
– حقیقتش را بخواهید الان به خاطر ندارم؛ برای اینکه تمام این حزببازی حالت نمایشی داشت و فرم ظاهری آن را هم مانند سایر احزاب درست کرده بودند. همانطور که قبلا حزب ملیون و مردم هم همین حالت را داشتند و احتمالا ممکن است کاغذی پیدا شود که امضای من هم رویش باشد.
واقعیت این است که من و امثال من و هزاران هزار جوانان آن روز، عمیقاً و قلباً معتقد بودیم که شخص محمدرضاشاه رهبری است لایق، توانا، روشنفکر و وطنپرست که با تمام وجود خواهان پیشرفت کشور و رهانیدن مملکت از فقر و جهل و عقبماندگی است و میخواهد که ایران نیز مانند کشورهای پیشرفتهی دنیا دارای حکومتی به فرم دنیای متمدن باشد که در آن کشورها حکومت مردم بر مردم از طریق داشتن احزاب و انتخابات آزاد انجام میگیرد. با این حال چون تجربه سالهای ۱۳۲۰ که پس از رفتن اعلیحضرت رضاشاه از ایران و پیش آمدن دوران به اصطلاح آزادی و روییدن احزاب مانند قارچ منجر به هرج و مرج و آشفتگی وضع اقتصادی، سیاسی و اجتماعی کشور شده بود و بعضی از این احزاب مانند حزب توده و فرقه دموکرات آذربایجان وسیلهای برای اعمال نفوذ شوروی و تجزیه ایران و بعضی دیگر مانند حزب اراده ملی به سرکردگی سید ضیاءالدین طباطبایی و عوامل شناختهشده دولت انگلیس، به دنبال بسط و توسعه نفوذ انگلستان در ایران بودند، اینبار رهبر مملکت میخواهد که برای نیفتادن در دام آنها، احزابی را تقویت نماید که تجربهی گذشته تکرار نشود. این نحوه برداشت بود که من و امثال من اشکالی در اصل تشکیل احزابی مانند حزب ملیون و حزب مردم و حزب ایران نوین نمیدیدیم ولی عیب کار در آن بود که نحوهی تشکیل این احزاب و گردانندگان آن که میخواستند در زمان کوتاه و بدون رعایت اصولی که لازمهی شروع یک حرکت اجتماعی است از جمله داشتن وقت کافی و برنامهریزی صحیح، در ظرف چند روز، یک سازمان بزرگ اجتماعی را به وجود آورده و بدون داشتن عوامل کارآمد و لایق و صحیحالعمل، اختیارات وسیعی به آنها بدهند. البته نتیجه آن شد که از همان ابتدای کار در هر یک از این سه حزب فرمایشی، عدهای فرصتطلب و ماجراجو و به اصطلاح عامیانه «بند و بستچی» راه پیدا کرده و برنامههای اجتماعی این احزاب را در دست گرفته و قبضه کنند و تصویری زشت و ناخوشایند ارائه دهند که عوامل مؤثر و مصلح اجتماع از این احزاب گریزان شده و یک حالت سرخوردگی و بیتفاوتی نسبت به آنها پیدا نمایند.
برای اینکه این موضوع روشنتر شود به ذکر یک مورد که شخصاً شاهد آن بودم، میپردازم:
حزب ملیون توسط آقای دکتر اقبال نخستوزیر تشکیل گردید و در خیابان کاخ در منزل سابق آقای دکتر مصدق که از ایشان به مبلغ ماهانه سه هزار تومان اجاره شده بود، مستقر شد. در قسمت ورودی به این محل، محوطهای وجود داشت که برای تشکیل جلسات سخنرانی مورد استفاده قرار میگرفت و در انتهای آن محوطه، ساختمان اصلی که یک عمارت کوچک دوطبقه با تعداد شش هفت اتاق بود، قرار داشت. در قسمت ورودی این ساختمان، اتاق نسبتاً بزرگی بود که مراجعین به حزب باید از جلو آن میگذشتند و شناسایی میشدند. آقای عباس شاهنده مدیر و صاحب امتیاز روزنامه فرمان که یک نشریه مبارز و جنجالآفرین بود این قسمت را به صورت محل کار خود درآورده و در حقیقت پاتوق دوستان و نزدیکان او شده بود و آنها بودند که در روزهای معینی در هفته دویست سیصد نفر از آشنایان و همپالکیهای خودشان را به اضافه تعدادی مردم خردهپا از پایین شهر جمع میکردند و برای شنیدن سخنرانیهای ادبی ولی بیمحتوای آقای دکتر کاسمی به حزب میآوردند.
روزی آقای دکتر اقبال سؤالی را در شورای عالی حزب مطرح کردند و از اعضای شورا خواستند که نظرشان را بیان کنند. سؤال این بود حالا که حزب ملیون به ریاست نخستوزیر تشکیل گردیده و اعضای هیأت دولت و اکثریت نمایندگان مجلس شورای ملی و سنا به عضویت آن درآمدهاند و پشتیبان دولت میباشند و هر کس کاری داشته باشد میتواند بدون واسطه و تشریفات و گذشتن از بندهای مختلف، به حزب آمده و به آسانی با تمام مقامات مؤثر مملکتی تماس بگیرد، چرا مردم به این حزب روی نمیآورند و آنطور که باید و شاید از آن استقبال نمیکنند؟
تیمسار سرتیپ صفاری که از رجال محترم و سرشناس بود و همیشه بیپرده صحبت میکرد، با لهجه شیرین رشتی اظهار داشت: «قربان، مردم وقتی به حزب میآیند و در اتاق اول مواجه با آقای شاهنده و دوستان ایشان میشوند، از همانجا برمیگردند و به اتاق دوم نمیرسند.» با شنیدن این حرف، که یک دنیا معنی در آن نهفته بود موضوع از طرف آقای دکتر اقبال دنبال نشد و دیگران نیز چیزی نگفتند.
به هر حال، منظورم این است که تصمیم کمک و پشتیبانی از تشکیل احزاب، فکر مناسبی بود ولی در عمل به صورت غیرمفید و حتی مضر درآمد و مثالی که عرض کردم فقط اختصاص به حزب ملیون نداشت بلکه حزب مردم و حزب ایران نوین و پس از آن حزب رستاخیز نیز از اینگونه مسائل مصون و در امان نبودند. بنابراین وقتی گفته میشد که باید تصمیمات مهم دولتی از فیلتر حزب ایران نوین گذشته و مهر تأیید حزب را داشته باشد، در عمل باعث اشکالات زیادی میشد. حال برگردیم به وزارت کشور و مشکلاتی که با حزب ایران نوین پیدا شد.
در آن زمان روشی برقرار شده بود که باید قبل از انتصاب افراد به مقامات بالا و حساس، مانند معاونین، مدیران کل و فرمانداران، نام و مشخصات آنها به نخستوزیری گزارش شود و در صورت تأیید، احکام آنها صادر گردد و رویه این بود که این پیشنهادات به دفتر آقای دکتر هادی هدایتی وزیر مشاور ارسال میشد و ایشان پس از رسیدگی در کمیسیونهای مربوطه، تلفنی موافقت و یا مخالفت با انتصاب فرد مربوطه را اعلام میکردند. بر اساس این رویه، آقای علی اصغر ادیب محمدی که در گذشته سمتهای فرمانداری تعدادی شهرستانها و سپس فرمانداری کل چهارمحال بختیاری و معاونت استانداری اصفهان را داشته و در دو سال گذشته نیز فرمانداری اهواز و معاونت استانداری خوزستان را تحت نظر من عهدهدار بود، برای تصدی سمت معاونت پارلمانی وزارت کشور معرفی شد.
اعلام نظر در مورد انتصاب ایشان، چندین ماه طول کشید و هر بار که دربارۀ آن سؤال میشد، آقای دکتر هدایتی اظهار میداشتند که در دست رسیدگی است و جسته و گریخته شنیده میشد که انتصاب ایشان مورد مخالفت حزب ایران نوین قرار گرفته است ولی بطور رسمی موضوع اعلام نمیشد تا بالاخره در اثر پافشاری من، بطور شفاهی گفتند که ایشان چندین پرونده در دادگستری دارد. پاسخ من این بود که اگر این آقا فردی ناپاک است و پرونده دزدی دارد چرا وزارت کشور ایشان را به مدت دو سال به عنوان فرماندار اهواز و معاون استانداری در کنار دست من قرار داده است و چون در اثر کار کردن با ایشان به کاردانی و لیاقت و فضل و دانش او در مسائل اجتماعی پی برده بودم اصرار کردم که پروندههای علیه ایشان را شخصاً رسیدگی کنم. بنابراین با موافقت آقای دکتر صدر وزیر دادگستری، این پروندهها از دیوان کیفر کارکنان دولت برای من ارسال گردید و پس از بررسی آنها چشمان من باز شد که چطور میتوان در دستگاههای عظیم دولتی برای یک فرد پاپوشدوزی نمود و آبرو و حیثیت او را لکهدار کرد.
موضوع دو تا از این چهار پرونده را که به خاطرم هست برای شما بازگو میکنم. یک پرونده این بود که وقتی ایشان سمت فرمانداری قوچان را داشته تصمیم گرفته میشود که یک مجسمه اعلیحضرت در یکی از میدانهای شهر گذاشته شود. طبق رویه معمول، ساختن مجسمه به تسلیحات ارتش که وسایل لازم و آمادگی برای این کار را داشت، ارجاع شده و پس از مدتی این مجسمه با تشریفاتی در میدان شهر نصب شده و از آن پردهبرداری میشود. پس از مدتی که آقای ادیب محمدی تغییر مأموریت پیدا میکند و از قوچان میرود، عدهای از مخالفین ایشان به دیوان کیفر اعلام جرم میکنند که آقای فرماندار در این کار سوء استفاده کرده و سر مجسمه را با یک سر ارزانقیمت تعویض کرده است در حالی که سفارش مجسمه از طرف شهرداری به تسلیحات ارتش داده شده و فرماندار دخالتی در این کار نداشته و به علت بیمعنی بودن موضوع، اقدامی درباره آن صورت نگرفته بود و این شکایت در پرونده بایگانی شده بود.
پرونده دیگر عبارت از این بود که در زمان فرمانداری ایشان در قوچان، یکی از مقامات بالای کشور از قوچان بازدید به عمل میآورد و در حین بازدید، یکی از عکاسهای محلی آلبوم عکسی تهیه و از شهرداری پولی مطالبه میکند و بعد از رفتن آقای ادیب محمدی از قوچان، این عکاس شکایت میکند که پولی که به حساب شهرداری گذاشته شده مبلغ سی تومان بوده در حالی که بیش از ده تومان به او ندادهاند و حتماً آقای فرماندار بقیه پول را بالا کشیده و اینهم یک پرونده علیه آقای ادیب محمدی میشود.
[ادامه دارد]
[بخش۱] [بخش۲] [بخش۳] [بخش۴] [بخش۵] [بخش۶] [بخش۷] [بخش۸] [بخش۹] [بخش۱۰] [بخش۱۱] [بخش۱۲] [بخش۱۳] [بخش۱۴] [بخش۱۵] [بخش۱۶] [بخش۱۷] [بخش۱۸] [بخش۱۹] [بخش۲۰] [بخش۲۱] [بخش۲۲] [بخش۲۳] [بخش۲۴] [بخش۲۵] [بخش۲۶] [بخش۲۷] [بخش۲۸] [بخش۲۹] [بخش۳۰] [بخش۳۱] [بخش۳۲] [بخش۳۳] [بخش۳۴] [بخش۳۵] [بخش۳۶] [بخش۳۷] [بخش۳۸] [بخش۳۹] [بخش۴۰] [بخش۴۱] [بخش۴۲] [بخش۴۳] [بخش۴۴] [بخش۴۵] [بخش۴۶] [بخش۴۷] [بخش۴۸]